آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

صبحانه

  1- تخم مرغ آبپز- (هویج وسیب زمینی -نخود فرنگی بخارپزشده)-کره -سس مایونزیا سس کچاپ  2- تخم مرغ آبپز- (هویج وسیب زمینی -کلم بروکلی بخارپزشده)-کره- سس مایونز یا سس کچاپ 3- تخم مرغ آبپز-(هویج وسیب زمینی- کدو بخارپزشده)کره -نمک 4- تخم مرغ آبپز_(هویح وسیب زمینی بخارپزشده)خیارشور-سس مایونز-نمک-آبلیمو 5- تخم مرغ آبپز-گوجه فرنگی-نمک -کره-آبلیمو  
13 تير 1393

گل آنیسا

    بابایی این گل و توی حیاط فقط وفقط به اسم تو کاشت   واز تموم گلهایی که تالان کاشتیم پرگل تر وشاداب تره   ولی هرچقدرم که قشنگ پرگل باشه به پای گل همیشه بهار من که نمیرسه       .....اخه تو خودت باغ گلی نازنین دخترم   ...
12 تير 1393

کتاب قصه های عزیزدردونه ام

اینم کتاب قصه هات که تو خیلی دوسشون داری ومن توی قفسه ای دم دستت گذاشتم وتو در روز دونه دونه شو میری برمیداری و ورق میزنی وخودت شروع میکنی به خوندن وعکس حیوانایی که بلدی بلند میگی وخیلی وقتا هم کتابی رو میدی به من ومیگی ماما...باز باز...یعنی باز کنم واست بخونم....ودوتایی میشینیم میخونیم....     اینم کتاب صدادارت که از همه بیشتر دوسش داری واز همه هم بیشتر پارش کردی....   ...
10 تير 1393

ون گوگ کوچولو

اولین باری که نقاشی کشیدی در11ماهگی بود       واین هم یکی دیگه از آثار هنری ات.....نقاش کوچولوی من     اینجاهم برات دفتر نقاشی خریدم  وتوهم شروع کردی به نقاشی کردن اواخرشم دیگه روی هرجایی میخاستی خط بکشی حتی به اشپ ناناز خودتم رحم نکردی...واونم خط خطی کردی...     بهت گفتم مامانی اسب نانازی گناه داره نباید رویش خط بکشی کثیف میشه ....وتو رفتی توی فکرو  گفتی ...نه  نه...     واینم آخر ماجرا............ودختر مهربون مامانی   ...
10 تير 1393

کارهای قند ونبات در اسال و4ماهگی

تقریبا تموم کلمات و میتونی بگی البته به زبان خودت ولی تمام تلاشتو میکنی تا درست بگی مثلا به سیب میگی بیش....الهی فدای تو بشم من....به موز میگی موش..... خیلی شیرین شدی ....هر شب که بابایی میاد خونه محاله که به این نکته اشاره نکنه که محبوب چقدر این نانازه...چقدر این شیرینه.....وتورو بغل میکنه وبعداز کلی ماچ آبدار...میگه خداروشکر که ما تورو داریم....خداروشکر که تو هستی.....ودیگه تو این مرحله که بابایی احساساتش غلیان کرده تو دیگه حسابی کلافه شدی و میخای خودتو از تو بغلش بندازی بیرون ...که من وارد عمل میشم ومیگم حمید ولش کن بچه رو کشتیش.....تا دیگه بابایی ولت میکنه ....  وباز شب بعد و شبهای بعدتر....   از بس که تو جد...
2 تير 1393