آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

خنده ات را دوست دارم...

 

 

 

خنده ات مثل موسیقی ست.......سرریز از ترانه

 

 

 

مثل باران است ................لبریز از طراوت

 

 

 

مثل بهار است ............سرشار از رویش

 

 

 

خنده ات شکل مهربانی ست.....آبشار عسل است

 

 

خنده ات را دوست دارم

 

 

                                    

اولین نقاشی های ادمک عزیزدلم در 2سال 3 ماهگی

ساعت 12 شب اینا بود که پشت میز لپ تاپ مشغول سرچ و نوشتن و...بودم که نازگل مامان شروع کرد بهانه گرفتن که مامان بغلم کن و ماهم برای اینکه شمارا مشغول کرده باشیم و خود نیز به کارمان برسیم دفترچه مان را با خودکاری به شما دادیم و دوباره مشغول کارهایمان شدیم... وشما نیز مشغول نقاشی کردن هر باری هم وسط نقاشی هاین صدایمان میزدی که" مامان ببین چقد خوشگل شد" و من نگاه گذارایی می انداختم و میگفتم قشنگ شده مامان بازهم بکش... و فکر میکردم داری خط خطی های بی هدف میکشی... تا اینکه یک بار که نقاشی ات را نشانمان دادی و من چشمم به نقاشی ات بود ولی فکرم دنبال تحقیقات خودم بود.... تا اینکه فهمیدم انگار یه چیزهایی انیسا کشیده.... چشمانم ...
13 دی 1394

هفت ماهی که گذشت....

باورمان نمیشود 7 ماه است که برای دخترکمان ننوشتیم ....انقدر زود میگذرد که دیگر افسار این زمان لعنتی از دستمان رفته...و فقط به دنبالش میدویم.... ولی خداراشکر...خدارا هزاران بارشکر که به قول باباجانتان خوش میگذرد...که زوذ میگذرد................................................................وهمین و دیگر هیچ. نمیدانی جان مادر چقدر دلم میخاهد هرشب برایت بنویسم ولی انقدر خودم را به جان مامانجانتان گرفتار کرده ایم که شبها مثل کارتون خواب های گوشه خیابان هر جا رسیدیم خابمان میرود... از مهر امسال به خاطر علاقه شدیدمان باز هم شدیم معلم هوش و خلاقیت در مدرسه و مهدکودک... وبار مسعولیتی سنگین ....تا قبل از ان شما بودید و شما  ولی ...
13 دی 1394

روزنه ای به دنیای 2 سال و 5 ماهگی ات...

روزها ی با تو بودن خوب است.....خوب به قول بابا جانتان هر لحظه در کنار تو بودن را فقط کیف میکنم ....لذت میبرم.... با تو حالمان خوب است.... با تو دنیا به کام است... با تو شادیم.... با تو یکبار دیگر بچگی مان را مرور میکنیم.... با تو لذت میبرم از تماشای یک مورچه...یک مگس ....حتی یک سوسک مرده..... با تو ساعت ها به یک مگس مرده خیره میشویم و هی دلمان برایش میسوزد که آخی ....عزیزم ....چگد کوچولوا با تو روزها تکراری نیست.... با تو خوش میگذرد خوووووووش     بازهم ترس از دست دادن این روزهای شیرینت باعث شد بیایم و بنویسم...هرچند بسیار مشغله دارم..... جان مادر برایم بسیار دعا کن امشب اخرین شب ماه رمضا...
26 تير 1394

ماه خوب خدا....

گرم ترین فصل عسلویه... (تیرماه).ورمضان.... برایمان بسیار سخت است....هرچند مادر خانه ایم به قول مادر عزیزتر ازجانمان زیر کولر لم داده ایم ونه کاری ونه باری....ولی سر و کله زدن با یک گودزیلای 2سال و 5ماهه دستکم از کار بیرون ندارد .....آنهم در این غربت و دست تنها.... بعضی روزها جان مادر واقعا کلافه میشوم و وقتی باباجانتان به خانه می اید تورا میگذارم ور دلش وبه اتاق عشقولانه خودمان میروم و دمای کولر را به 26 میرسانم و پتو را روی سرم کشیده و فارغ از غم اولاد و شوهر خسته تازه از راه رسیذه ...فقط.... میخابم..... باباجانتان هم که حال روزه داری مرا کاملا درک میکند چیزی نگفته و با شما صدها بار دور خانه بدووو بدوووو میکند...   ...
19 تير 1394

شیرین زبانی های انگلیسی عروسک 2سال و 4ماهه ام

در طول روز مشغول خوندن شعرهای انگلیسی ات هستی مثلا: الفبای انگلیسی "ای بی سی دی ای اف جی اچ ای ج المنوپی کیو اس وای اند زی" من کشته اون المنوپی شماهستم چان مادر که اینقدر سریع میگی و میری....   اعداد انگلیسی از ا تا 10 رو کاملا درست میشماری ولی از ایلون تا تونی قاطی پاتی میگی   شعرهای thre was farmer hade dage bingo was is namo..... عاشق این شعری  و روزی ده بار میخونی و به منم اشاره میکنی که "مامانی توهم بخون" twnga twnga ladastar have one a.... اینم خودت تا اخرشو میخونی اعضای بدنتو کاملا به انگلیسی میشناسی و اکث اوقات مثلا بهم میگی" مامان head ام دودو شد" &...
1 تير 1394

از شیر گرفتن...ازپوشک گرفتن....جداکردن اتاق خواب...

تو زودتر از انچه من بفهمم در حال بزرگ شدن و قد کشیدنی آهسته تر جان مادر اینهمه شتاب برای چیست؟ بگذار بهتر ببینمت....بگذار بهتر نفس بکشم تورا....بگذار همچنان همبازی خاله بازی هایت باشم..... مثل خودم عجولی ....ولی کاش در این مورد نبودی عزیزم دنیا انقدر ها هم که من وباباجانت برایت زیبا ساختیم .. دیدنی نیست، دنیا جای قشنگی نیست.... نازنین دخترم دنیا زیبایی افکار تورا نمیخاهد.....دنیا پاکی چشمانت را نمیخاهد.....دنیا دستان معصومت را نمیتواند ببیند.... اخ که چقدر دنیایت  تماشایی ست.... انقدر پاکی ...انقدر معصوم که دلم میخواهد همینطور دست نخورده بمانی....ولی باباجانتان دلش نمیخاهد اینگونه باشی ... هر چند میدا...
1 تير 1394

کرج...

با وجود تمام ترس هایی که از نگرفتن نوبت دکتر باباجان داشتیم که مبادا نوبت ندهند و ما بمانیم سرگردان در تهران بزرگ....همه اش باباجان در این لحظات دلمان را خالی میکنند...که اگر نشود ...نشد....ولی مامیگفتیم میشود مگر واقعا دکتر کیست انهم بنده خداست...نهایت میمانیم نفر اخر میرویم ... خلاصه ما 7 خرداد ساعت 5 عصر به سمت تهران حرکت کردیم و ساعت 8شب دیگر خانه شکورا بودیم... چقدر دلمان برای این بچه تنگ شده بود مخصوصا از وقتی ازدواج کرده بود ماحتی جهیزیه اش را هم نیدیده بودیم عزیزم خانمی شده بود و مهمان داری کرد این مدت که وافعا شرمنده شدیم با ان دستپخت عالی اش شب اول که مرغ و مسمایی درستیده بود که ما بار اولمان بود میخوردیم و هی اولش گ...
16 خرداد 1394