آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

یک ماه مانده تا تولد 2سالگی ات....

دیروز دارم از باباجانتان میپرسم که واسه نهار چی بزارم؟ خانمچه مان سریع از سالن میپرد در اشپزخانه و میگوید: "ماکانی.....ماکانی بخر...."     باباجانتان چند روز پیش برایم تعریف میکردند که در حال نقاشی روی تابلو اتاقتان بوده اند و قرار بر ان شده تا مار نقاشی کنید وهر دو مشغول میشوید و بابا جانتان با هنر مندی بسیار مار بزرگ و با جزییاتی میکشند بعد از اتمام نقاشی هایتان بابایی از خط کوچکی که روی تابلو کشیده بودی سوال میکند : بابایی چی کشیدی؟ چقدر قشنگه؟ پیکاسوی ماهم جواب میدهد:" ماااااااا گنه"  (مار گنده) وباباجانتان بعد با تعجب میپرسد خوب این که من کشیدم چیست؟ وشما میگویید:&...
29 دی 1393

می شود کمی مرا بغل کنی....

روزها سریعتر از انچه تصورش را بکنم میگذرد   انقدر سریع که فرصت نمیدهد ...پایشان را بگیرم و در این گوشه تاریخ ببندیم   فرشته کوچک خوشبختی خانه سبزمان:   تا به امروز 14 شبانه روزست که در اعوش پر مهرم به خاب نرفته ای به جای من آنا یا مهربون را در بغل میگیری و "گب ببیری"....(شبخیر) ی میگویی و بعدترشم میگویی"بو دیگه"....(برو دیگه) و پشت مثل پنبه ات را به ما میکنی و میخابی.... هر روز باباجانتان از من میپرسد : آنیسا دیشب راحت خابید؟ ومن هم نیشم تا بنا گوشم باز میشودومیگویم     اری بسیار راحت .............برایش قصه خاندم و شبخیری و بوسی ونوازشی و بعدشم خاب واوهم ذوق ...
29 دی 1393

دست ودلم به نوشتن نمیرود این روزهای سخت را....

نوگل همیشه بهارم   3 روز مانده به پایان 1 سال و11 ماهگی ات ....تورا از شیره جانم ....محروم کردم..   ماهها باخودم کلنجار رفتم و این بحران سخت را از نظر گذراندم....وهیج جور نمیشد که نمیشد... اصلا نمیتوانستم به ان فکر کنم که انگار میخاستم به لحظه مرگم بیاندیشم.....نمیدانم چرا گلویم پراز بغض میشد...ودیگر توان نفس کشیدن را از ما صلب میکرد... وبیخیال از همه چیز.. ونیشمان را تا بنا گوشمان  باز میکردیم و دوان دوان به سراغت می امدیم و می می های قرمز آبی تورا تا آخر در دهانتان میچپاندیم .   در ابن راه .. مثل همیشه  دلم به باباجانتان خوش بود که همیشه حامی سرسخت ماست در تصمیمات مهم زندگی.... ک...
17 دی 1393

یک روز جگرگوشه مان در 1سال و11 ماهگی

هرچقدر بگویم که در این 2-3 ماهه اخیر چقدر شیطانتر شده اید باز کم گفته ام.... هر روز برایمان روزیست شیرین وتکرار نشدنی صبحا به محض بیدار کردن آن چشمان مثل آهویت....با ناز و کرشمه  ای که قند در دلم آب میکند....میگویی: "شمام"..... ای من به فدای سلام کردن های بهنگام و گاه نابهنگامت...پاره تنم این سلام تو خواب را به کل از کله گیج و مبهوتم میپراند...وفقط میخاهم تورو در هم بچلانم و به طور وحشیانه ای ماچ های اساسی بکنم  دیگر من و خاب....هاشا وکلا   بعدهم که  با این حرفت میشوم غلام حلقه به گوش شما....وشما اولین دستورت   اینست...."دوتا"...قرمشه...آبیه"..(یعنی از دوتا می می...
8 دی 1393

روزگاری که گذشت...

  جان مادر 2 ماهی ست که به دفتر روزهای شیزنت سری نزدم   تا لحظه لحظه بزرگ شدن هایت را در گوشه ای از این تاریخ بی انتها ثبت کنم.....   روزهایی می اید که به قول باباجانتان  :"آدم از یک لحظه بعد از خودش خبر ندارد"   و آنقدر مشفولمان کرد...تا تمام شیرینی هایت را در خاطرم نگه داشتم تا امروز .   خاطری که گمان نمیکنم آنقدر یاریم کند تا بتوانم همه را ثبت کنم....   ولی بدان که تمام این مدت خوش گذشت......روزهایی که خیلی سخت برای باباجانتان گذشت....ولی برای ما جای بسی خوشنودی بود.....که هر لحظه در کنار هم بودیم   وهمین  برایم بس ست....     ...
8 دی 1393

اسال و 11 ماهگی

نبی :                   تی وی نگا نکن به من توجه کن (تازه با حالت اخم) اشی میخام :       از اینا میخام دوش داام:            دوست دارم یه شه:                یه لحظه خوستم:             سوختم خاستم:              ساختم گ گ گه:         ...
7 دی 1393

دانه های درشت سفید رنگ چرکی در گلو

این بیماری با تب شدی همراه است به صورتی که انیسا 48 ساعت در تب شدید به سر میبرد وهیچ علاعم دیگری جز گلو درد نداشت که حتی قادر به شیر خوردن و حتی پایین دادن اب گلو هم نمیباشند درمان این بیماری هم فقط کنترل تب میباشدولاغیر که با دادن استامیتوفن هر 4ساعت وپاشویه کردن به صورتی که از کمربه پایین در اب 29-30 درجه باشد. اکثر پزشکان انتی بیوتیک تجویزمیکنند که هیچ تاثیری در بهبود بیماری ندارد چراکه عامل این بیماری ویروسی میباشد. بعد از 3روز دانه های قرمز رنگی روی بعضی از قسمتهای پوست دیده میشود که نشان از پای درامدن ویروس میباشدو پس از ان هم بهبودی کامل حاصل خاهد شد.
22 آبان 1393

عروسک من درعروسی عمومحمد -مهرماه

                                     عروسک من خیلی عروسی بهت خوش گذشت وهمش مشغول نایی بودی هروقت صدای اهنگ میشنیدی شروع میکردی به رقصیدن و بقیه رو با خودت همراه میکردی....هرچند بابایی هنوز کمرش درد میکرد ..و ما مجبور بودیم بیشتر پیش بابایی بمونیم ولی برای خرید لباس هم خیلی وقت گذاشتیم و در نهایت هم همون چیزی شد که دوست داشتم ...من وپرنسس مامانی با همدیگه لباسمونو ست کردیم که زحمتشو خاله لیلا کشید اونم توی یک روز...و انصافا هم زیبا بود...وهمه انگشت ب دهان مونده ب...
22 آبان 1393