آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

دست ودلم به نوشتن نمیرود این روزهای سخت را....

1393/10/17 2:37
نویسنده : مامانی محبوب
141 بازدید
اشتراک گذاری

نوگل همیشه بهارم

 

3 روز مانده به پایان 1 سال و11 ماهگی ات ....تورا از شیره جانم ....محروم کردم..

 

ماهها باخودم کلنجار رفتم و این بحران سخت را از نظر گذراندم....وهیج جور نمیشد که نمیشد... اصلا نمیتوانستم به ان فکر کنم که انگار میخاستم به لحظه مرگم بیاندیشم.....نمیدانم چرا گلویم پراز بغض میشد...ودیگر توان نفس کشیدن را از ما صلب میکرد...

وبیخیال از همه چیز..

ونیشمان را تا بنا گوشمان  باز میکردیم و دوان دوان به سراغت می امدیم و

می می های قرمز آبی تورا تا آخر در دهانتان میچپاندیم .

 

در ابن راه

.. مثل همیشه 

دلم به باباجانتان خوش بود که همیشه حامی سرسخت ماست در تصمیمات مهم زندگی....

که اوهم بدتر از ما هر رقت خاستیم سر صحبت را برایش باز کنیم زانوانش لرزید و چشمانش پراز اشک شد و گفت دیگر ادامه نده محبوب....

حرف از بی وفایی ها نزن....

 

و

تنها کسی ک باید به قول آن کتاب که حالا نامش در خاطرم نیست...باید قورباقه را قورت میداد خودم بودم

تنها توکلم به خدا بود

اذان ظهر بود روز دوشنبه 15 دی ماه
وضو گرفتم و نمازم را خاندم ..اخر نماز دعا کردم که خدا به هر دویمان کمک کند...تا این مرحله سخت ولی شیرین را بگذرانیم

نمیدانم چرا نماز توسل که خاستم بخانم

توسل به حضرت زهرا(س) خاندم.....؟؟؟

 

بعضی وقتها چیزهایی به ادم الهام میشود.....

 

چیزهایی که ان لحظه مثل نوری ...مسیرت را هموار میکند....

 

آخرین دفعه شیر خوردنت را  فیلم گرفتم .تا میتوانستم لذت برذم....تمام خاطرات تولد تا ان لخظه را در ذهنم مرور کردم

از روزی که در بیمارستان چطور حریصانه  می می هایت را  میمکیدی

تا روزهای اخیری که وقتی میگفتی می می میخام ومن که مشغول میشدم لباسم را بالا بزنم تو اهنگ زنان (دین دیری دیری...)وبا لب خندان به سراغشان میامدی...

وکمی به قول خودت "اشین" و کمی "اشین" ...میخوردی( از این و از ان)

...مثل فیلمی تمام روزهای خوش از مقابل دیدگانم میگذشت.....

وتو معصوم تر و بی دفاع تر از ان بودی تا بدانی که این بار اخریست که شیر میخوری.....

ومن همچنان دستان ظریفت را در دست گرفته بودم وبه چشمان بازیگوشت که خبر از هیج جا نداشت زل زده بودم....

دوسال تمام در اغوشم بودی

دوسال تورا از شیره جانم سیراب کردم

دوسال در اغوشم ارام میشدی

دوسال ست که توبزرگ شده ای

ومراحل زیادی را باید از سر بگدرانی

 

پروانه زیبای زندگی ام .....

 

این یکی از مراحل از پیله در امدن توست

.....تا روزی ان پروانه زیبایی که از تو در خاطرم کشیده ام را ببینم.....

درد دارد

سختی دارد

گریه واندوه دارد

ولی ارزش پروانه شدن وپرواز را دارد

پرواز در اسمان ابی خدا....

پروازی تا نهایت ازادی....

 

جگر گوشه ام

تو لایق بهترین هایی

من باور دارم که تو به بهترین ها میرسی

 

واین

اولین مرحله جداشدنت از من بود....وچه سخت میگذشت.....حال مرا جز مادری که این روزهارا سپری کرده باشد هیچ کس نمیفهمد....

از ته دل گریه میکردم

به روزگاری که چ سخت میگیرد بر این انسان ضعیف....

 

و مثل همیشه سنگ صبورم باباجانتان بود

که در جوابم میگفت:

دنیا محل وابستگی ها و دل کندن هاست...به کودکی ات دل میبندی....که نوجوان شده ای ...تا میخاهی ...وابسته ان شوی ....جوان شده ای.....وبعد هم که چین و چروک های صورت وسپیدی مو ها....خبر از دلکندن از جوانی میدهد.....

ودر نهایت هم که باید تمام دنیایت ....ادمهای اطرافت....تمام اندوخته هایت را بگذاری و بروی....حساب پس بدهی

....اینها را باباجانتان میگفت و ما دیگر به مرحله هق هق رسیده بودیم...

که باباجانتان  به دادمان رسدند

و حال مارا خوب بلدند که از این رو به ان رو کنند

وچقدر هم خودشان از کرده خودشان مسرورند و همیشه با غرور خاطرنشان مکنند که رگ احساسات شمادر دستان ماست....

 

خلاصه مادرجان

2شب است که نمیدانی چطور بخابی

وکلافه و سردرگم فقط آنا(عروسک جدیدت)ررا  بغل میگیری و با او مشغول میشوی

برایش قصه شنگول منگول میگویی....

بهانه  میگیری....موشی را میخام....آب میخام......بابایی میخام.....

ومن هی برایت قصه شنگول منگول که خیلی دوست داری تعریف میکنم...نازت میکنم....کمرتو میخارونم....

بیشتر وقتا یکدفعه که حواست نیست

میگویی می می میخام....بلافاصله خودت میگویی....میمی بده....نه نه....بو میده

 

نمیدانی چقدر دست وپایم میلرزد تا سینه در دهانت بگذارم و مثل شبهای قبل ارامت کنم و بخابانمت.....

ونبینم این سردر گمی هایت را مادرجان.....

 

 

نوگل خندان من

با این قضیه مثل تمام موارد دیگر خیلی غاقلانه و بیشتر از سنت برخورد کردی...وچقدر صبوری میکنی....وبه روی خودت نمی اوری.....

ومن چقدر ساده بودم

وقتی که به خیال خودم دور از چشم تو از لیوانی که در ان روغن کنجد زده بودم و به می می هات میزدم

که تو متوجه نشدی....

 

وشبهنگام که باباجانتان لیوان را دیده و تو به او گفته ای که :

"ماما اش ای زده میمی".............(مامان از اینا زده به می می هام)

 

 

دیگر

لال

میشویم....

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)