آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

ماه خوب خدا....

1394/4/19 4:42
نویسنده : مامانی محبوب
572 بازدید
اشتراک گذاری

گرم ترین فصل عسلویه... (تیرماه).ورمضان....

برایمان بسیار سخت است....هرچند مادر خانه ایم به قول مادر عزیزتر ازجانمان زیر کولر لم داده ایم ونه کاری ونه باری....ولی

سر و کله زدن با یک گودزیلای 2سال و 5ماهه دستکم از کار بیرون ندارد .....آنهم در این غربت و دست تنها....

بعضی روزها جان مادر واقعا کلافه میشوم

و وقتی باباجانتان به خانه می اید تورا میگذارم ور دلش وبه اتاق عشقولانه خودمان میروم و دمای کولر را به 26 میرسانم و پتو را روی سرم کشیده و فارغ از غم اولاد و شوهر خسته تازه از راه رسیذه ...فقط.... میخابم.....

باباجانتان هم که حال روزه داری مرا کاملا درک میکند چیزی نگفته و با شما صدها بار دور خانه بدووو بدوووو میکند...

 

میخاستم از حال وهوای عرفانی این روزهایم بگویمهاااا

 

این ماه را بسیار دوست میدارم....مخصوصا روزه گرفتنهایش را ...احساس سبکی میکنم....واگر خوب بخابم گرسنگی و تشنگی را میتوانم طاقت بیاورم....

ولی بیخوابی بسیار کلافه ام میکند...

الان ساعت چند دقیقه مانده به اذان صبح شب قدر ست...شب 23 ماه رمضان

اخرین شب قدر...ومن به مسجد نرفتم و خانه با خدایم خلوت کردم...

نذری که داشتم ادا کردم

نماز امام حسین(ع) با تمام سختی اش آرامشی عجیب دارد.....

دوستش دارم....

انشالله به حق همین روزها و شبهای عزیز همه حاجت روا شوند.....آمین

روز 21 ماه رمضان به دلم افتاد که نذری بپذم و به دست روستای غربه ای که نزدیکی جم است برسانم

وخداراشکر همه چیز خوب پیش رفت و حمیدم استقبال کرد و ان روز دم افطار 3تایی رفتیم و نذری هارا پخش کردیم...بین انسانهای واقعا دردمندو نیازمندی...که بیشتر از اینکه محتاج عذای گرم باشند ....در حسرت نگاهی محبت امیز بودند....دستی از سرلطف....لبخندی....

حس خیلی خوبی داشتم ....انگار بار سنگینی از دوشم برداشته باشند.....

ولی در دلم اجساس میکردم این کار کمی ست.....بیشتر باید....انها خیلی محتاج بودند....خیلی....

 

 

در این میان انیسای من چه زود با علیرضای 3ساله و لیلای 5ساله دوست شد.....

انها انگار خیلی وقت بود همدیگر را میشناختند....در این ایوان باصفا و خالی از هر گونه اسباب بازی ....دست همدیگر را میگرفتند و روی ایوان ها...با لبی خندان و دلی بی غم ...میدویدند....ومادری که دست زیر چانه زده بود...وباصورتی افتاب سوخته ...تنی خسته از کارهای سخت لبخند میزد...لبخندی تلخ...

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

مامان جون
19 تیر 94 5:22
سلام عزیز طاعات و عبادات قبول .... التماس دعا نذرتون هم قبول باشه