حرف های آخر سال....
این روزهای آخر سال عجیب حال وهوایی داره .....فقط دلم گرفته.....یه زمانی حال وهوای شب عیدو خیلی دوست داشتم تب و تاب سال جدیدو خریدو نوشدن و..... ولی الان اینجا که همش سکوته....من چه کنم؟.....اینجا هیچ صدایی نیست .....از بازار و ادمهاش خبری نیست .....چقدر خوبه که لااقل این گنجیشکا هستند...... دلم گرفته مثل پرنده ای که توی قفسه ودلش جنگل میخواد.....بره تو دل آسمون.....کاش جای این گنجیشکا بودم.... حرف آخرم با خداست.... یک سال دیگه گذشت.... این روزها حال وهوای غریبی دارم ....نه الان هرسال.....دوست دارم با خودم ....با خدای خودم خلوت کنم نمیدونم شاید یکی از علت هایی که خدا یکهفته زودتر از سال تحویل روز تولدمو قرار داده به خاطر...
..تولدی که در خانه تکانی های عید گم شد....
نمیدانم....چرا خدا انقدر به من احساس داده.......ویا اینکه چرا تولدم را یک هفته مانده به عید گذاشته.... 365 روز سال کم بود.....چرا باید تولدم در شلوغ ترین و غریبترین ماه سال باشد............آری برای من اسفند ماه غریبی ست چرا که هیچ کس آمد ورفتنش را نمیبیند....همه لحظه شماری میکنند برای بهار ...در تب وتاب بهاری شدندو از اسفند هیچ نمیفهمند......برایم مهم است ....مگر میشود مهم نباشد ...روز تولدهر کس حتما برایش مهم است.....وانتظار پیامی ....کلامی ...محبتی.....اصلا صبح روز تولدت را با شوقی دیگرشروع میکنی.....وفقط منتظری منتظر.... وچقدر دلتنگ میشوی اگر ببینی ...ساعت همچنان میگذرد.... وتو بازهم انتظار میکشی.... شب میشود.... ...
فیلمی از روزهای خوش....
دختر زیبای من چقدر حرف نگفته برایت دارم هر بار میترسم که زمان مثل همیشه سریعتر از تصورم بگذرد ومن نتوانم آنها را ثبت کنم...روزهای شیرینی که دوست دارم هر لحظه آن را فیلم بگیرم ...ودر نهایت ..در روزهای تنهایی ام ..روزی که دیگر در کنارم نیستی...وبه دنبال زندگی و عشق خودت میروی ...آن را ببینم...روزی که دیگر غبار فراموشی بر خاطرم نشسته و شیرینی این روزها را از خاطرم برده.... ان روز تو دیگر تو قد کشیده ای وبزرگ شده ای... و من در فیلم هایت لحظاتی رامی ببینم که چقدر دستهای کوچکت را در دستانم میگرفتم وتو را تاتی میدادم...تا یک قدم به سمتم می آمدی چقدر خوشحال میشدم وتو را که غرق در شادی و خنده بودی به آغوش میکشیدم...وهزاران بوسه به سرتا پایت میزدم.....
آسمانی
منـــاجــات خدای من گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم. گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یک...
2 نصفه شب...
ساعت 2 از نیمه شب میگذره وامروز 26 شهریور 92 ...یه روز نسبتا گرم وشرجی ....وتو وبابایی در خواب ناز هستید....با خودم خلوت کردم ..خودی که خیلی وقت است به آن سر نزده ام.....همه چیزم تو شده ای ...دیگر به خودم نمی رسم .....پاره تنم منتی برایت نباشد........ولی 7ماه وهشت روز است که مادر شده ام..... مادر واژه عجیبی ست تا به این روزها نمی رسیدم درکش نمی کردم...قبلا مادر نامی بود که تنهاصدامیکردم ....و اکنون من مادم مادر یعنی عشق محض مادر یعنی زنده شدن با یک لبخند پاک مادر یعنی فراموش کردن تمام خستگی با یک در آغوش گرفتن مادر یعنی بوئیدن زیرگلو مادر یعنی ساعت ها زل زدن به چهره فرزندش مادر یعنی خوابیدن شبهنگام از خستگی ...اما...ب...
آسمانی
خداوندا تو ميداني که من دلواپس فرداي خود هستم مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را مبادا گم کنم اهداف زيبا را مبادا جا بمانم از قطار موهبتهايت مرا تنها تو نگذاري که من تنهاترين تنهام؛ انسانم
آسمانی
شادي را هديه کن حتي به کساني که آنرا از تو گرفتند " عشق بورز به آنها که دلت را شکستند " دعا کن براي آنها که نفرينت کردند " درخت باش به رغم تبرها " بهار شو و بخند که خدا هنوز آن بالا با ماست .
مادر
چقدر خوشحالم که من مادر شدم مادر... مادر... چه واژه عجیبی ست ...مادر بوی ریحان می دهد...مادر بوی سجاده...بوی نماز اول وقت می دهد ... مادر بوی محبت ناب می دهد... تمام خواسته ام از خدا همین است ...کاش لیاقتش را داشته باشم آنهم مادر گلی چون آنیسا فرشته زیبای من تو بوی بهشت را به خانه ام آوردی وقتی نیمه شب ها در آغوش میگیرمت وتو درتاریکی با چشمان بسته به دنبال سینه ام می گردی...دستان کوچکت میلرزد ... توخود خود فرشته ای....چقدر سبکبال می شوم وقتی از شیره جانم مینوشی... لحظه شماری میکنم تا صبح شود وچشمان زیبایت ..خنده های شیرینت را ببینم...عزیزم تو با آمدنت باعث شدی هر روز خدا را حس کنم... من خدا را در لبخندهای شیرینت میبینم ...