آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اولین نقاشی های ادمک عزیزدلم در 2سال 3 ماهگی

ساعت 12 شب اینا بود که پشت میز لپ تاپ مشغول سرچ و نوشتن و...بودم که نازگل مامان شروع کرد بهانه گرفتن که مامان بغلم کن و ماهم برای اینکه شمارا مشغول کرده باشیم و خود نیز به کارمان برسیم دفترچه مان را با خودکاری به شما دادیم و دوباره مشغول کارهایمان شدیم... وشما نیز مشغول نقاشی کردن هر باری هم وسط نقاشی هاین صدایمان میزدی که" مامان ببین چقد خوشگل شد" و من نگاه گذارایی می انداختم و میگفتم قشنگ شده مامان بازهم بکش... و فکر میکردم داری خط خطی های بی هدف میکشی... تا اینکه یک بار که نقاشی ات را نشانمان دادی و من چشمم به نقاشی ات بود ولی فکرم دنبال تحقیقات خودم بود.... تا اینکه فهمیدم انگار یه چیزهایی انیسا کشیده.... چشمانم ...
13 دی 1394

از شیر گرفتن...ازپوشک گرفتن....جداکردن اتاق خواب...

تو زودتر از انچه من بفهمم در حال بزرگ شدن و قد کشیدنی آهسته تر جان مادر اینهمه شتاب برای چیست؟ بگذار بهتر ببینمت....بگذار بهتر نفس بکشم تورا....بگذار همچنان همبازی خاله بازی هایت باشم..... مثل خودم عجولی ....ولی کاش در این مورد نبودی عزیزم دنیا انقدر ها هم که من وباباجانت برایت زیبا ساختیم .. دیدنی نیست، دنیا جای قشنگی نیست.... نازنین دخترم دنیا زیبایی افکار تورا نمیخاهد.....دنیا پاکی چشمانت را نمیخاهد.....دنیا دستان معصومت را نمیتواند ببیند.... اخ که چقدر دنیایت  تماشایی ست.... انقدر پاکی ...انقدر معصوم که دلم میخواهد همینطور دست نخورده بمانی....ولی باباجانتان دلش نمیخاهد اینگونه باشی ... هر چند میدا...
1 تير 1394

اولین جمله 3کلمه ای که گفتی دراسال و 7ماهگی

امروز من وتو بابایی رفتیم دریا کنگانا که  برای بیمه ماشین که بعد تصادف بابایی لازم بود...وبعد از انجام کارها که البته انجام نشد..چون ماموری که برای کشیدن کوروکی صحنه تصادف اومده بود مدرکهارو گم کرده بود....واقعا اگه توی نیروی انتظامی نشه نظم دید کجا باید دنبالش گشت....بیخیال حرفهایی که ارزش گفتن نداره....خلاصه بعدش رفتیم دریا ساعت بعد از ظهر....1 17 شهریور 93......از گرما وشرجی که اصلا نمیتونم در موردش حرف بزنم چون دباره احساس خفگی بهم دست میده.....خیلی گرم و شرجی بود اصلا نمیشد نفس کشید ومن همش زیر کولر ماشین نشسته بودم و پیاده نمیشدم ولی به خاطر شما خانم طلا توی اوج گرما رفتیم توی پارک کنگان که خیلی خلوت بود ادمیزاد اصلا اون حوالی دید...
19 شهريور 1393

یه روز فراموش نشدنی.........

به قول بابایی بالاخره زحمت هام به نتیجه رسید.... فقط میتونم بگم خدایا شکرت....بی نهایت ازت ممنونم.... وتو امروز تونستی 3 تا کلمه بخونی ..... (بابا- مامان- آنیسا) الهی فدات بشم  دختر باهوشم امروز یکی از قشنگترین روزهای زندگیمه....روزی که دلم میخاد هیچ وقت از خاطرم پاک نشه.... پس بهتره توهم بدونی امروز که مصادف است با اسال و 3 ماهگی تو ...تو تونستی بخوانی.... از روی کلماتی که برایت روی تابلوهای اتاقت نوشتم....از خوشحالی کلی واست دست می زدم وبالا وپایین می پریدم....توهم با تعجب فقط نگام میکردی....بعدشم که معلومه دیگه شونصدتا ماچ آبدارت کردم... دلم میخاست در قلبمو باز کنم ودرسته بزارمت تو دلم...واسه همیش...
11 خرداد 1393