آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

از شیر گرفتن...ازپوشک گرفتن....جداکردن اتاق خواب...

1394/4/1 3:08
نویسنده : مامانی محبوب
435 بازدید
اشتراک گذاری

تو زودتر از انچه من بفهمم در حال بزرگ شدن و قد کشیدنی

آهسته تر جان مادر

اینهمه شتاب برای چیست؟

بگذار بهتر ببینمت....بگذار بهتر نفس بکشم تورا....بگذار همچنان همبازی خاله بازی هایت باشم.....

مثل خودم عجولی

....ولی کاش در این مورد نبودی عزیزم

دنیا انقدر ها هم که من وباباجانت برایت زیبا ساختیم .. دیدنی نیست،

دنیا جای قشنگی نیست....

نازنین دخترم

دنیا زیبایی افکار تورا نمیخاهد.....دنیا پاکی چشمانت را نمیخاهد.....دنیا دستان معصومت را نمیتواند ببیند....

اخ که چقدر دنیایت  تماشایی ست....

انقدر پاکی ...انقدر معصوم که دلم میخواهد همینطور دست نخورده بمانی....ولی باباجانتان

دلش نمیخاهد اینگونه باشی ... هر چند میدانم او بشتر از من لطافت روح تورا میخواهد....

 ولی او دلش نمیخاهد در این دنیا بره کوچکی باشی که شکار گرگ میشود....

....

توانقدر پاکی که حتی خلاف هایت را هم جلوی چشمان ما انجام میدهی ....و فکر میکنی ما نمیبینیم....

هنوز فرشته ای....

فرشته زیبای خانه ام....

همیشه برایم فرشته بمان....

تا خدا خداقل به واسطه توهم که شده مارا از یادنبرد....

 

 

عزیزم

خدا برما نعمت را تمام کرده

تودر تمام مراحل برایم بهترین بودی و اصلا اذیتم نکردی

در 23 ماهگی تنها نقطه اتصال تورا با خودم قطع کردم.....اخرین نشانه از طفولیتت را

لحظه بسیار سختی برایمان بود هم من وهم باباجانتان .....وضو گرفتم و نمیدانم چرا به دلم افتاد تا نماز توسل به حضرت زهرا(س) را بخانم....و اخرین شیر دادنت را باباجانت از ما فیلم گرفت.....که تو بیخبر از همه جا مضغول شیر خوردن بودی و با دستان کوچت انگشت پایت را کشیده بودی بالا و مشغول بازی بودی....و هق هق شیر میخوردی....

برایم خیلی سخت میگذشت انگار برای همیشه میخاستند تورا از من جدا کنند...فقط تورا نوازش میکردم و دوست داشتم زمان می ایستاد و من تا بی نهایت تورا در اغوش می گرفتم....

بعد از ان تا سه شب وقتی درخاب ناز بودی به توشیر میدادم

انقدر دختر فهیمده و منطقی هستی که حتی در این مورد بخصوص  نیز مساله را کاملا پذیرفتی...

شب اول که نصفه شب از خاب بیدارشدی و بهانه شیر گرفتی

در اوج خاب یک لحظه چشمانت را باز کردی و گفتی:

نه نه می می بو میاد...و دوباره خابیدی....مثل گل....و دیگر هیچ شبی بیتابی نکردی

و هر موقع از روز که ناخوداگاه به سمت می می هایت می امدی بازهم این جمله را تکرار میکردی...و برای همیشه کنار گذاشتی....

 

در مورد از پوشک گرفتن هم که مثل گل تمیز بودی  از 1سال ونیم به بعد هیچوقت شبها تورا پوشک نکردم چراکه خودت را خیس نمیکردی....

و از 2سالگی هم دیگر پوشکت در طول روز پوشکت نمیکردم و لی پی پی ات را همیشه میگفتی...ولی جیشت را نه....

و از فروردین 94 بعد از فراغ بال و رفتن مهمانها دیگر برای همیشه پوشکت را کنار گذاشتم....وتو را از 2سال و 2 ماهگی از پوشک گرفتم....

 

 

در مورد جدا کردن اتاق خابت نیز

خرداد 94 تختت را به اتاق خودت بردم ودیگر شبها در اتاق خودت میخابی....هرچند شبها کنارت میخابم و قصه میگویم تا بخاب روی و به تخت خودمان برمیگردم و چشم که باز میکنم کنارم هستی و نمیدانم کی بیدارمیشوی وبه اتاقمان می ایی؟؟

چند شب اول با گریه بیدار میشدی و میخاستی که کنارت بمانم ولی بعد از ان دیگر خودت می ایی

والان چند شبی ست که یادت میرود به اتاقمان بیایی....و صبح به محض بیدارشدنتان می ایی رو تختمان و میگویی "مامانی پاشو گیگه...ببین هوا اوشن شده"

و من بعد از اینکه جسابی چلاندمت و صدتا بوسه نثار اون صورت مثل ماه ژولیده  پولیده کردم

بلند میشوم و در خدمت ناز بانو....

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)