اولین جمله 3کلمه ای که گفتی دراسال و 7ماهگی

امروز من وتو بابایی رفتیم دریا کنگانا که  برای بیمه ماشین که بعد تصادف بابایی لازم بود...وبعد از انجام کارها که البته انجام نشد..چون ماموری که برای کشیدن کوروکی صحنه تصادف اومده بود مدرکهارو گم کرده بود....واقعا اگه توی نیروی انتظامی نشه نظم دید کجا باید دنبالش گشت....بیخیال حرفهایی که ارزش گفتن نداره....خلاصه بعدش رفتیم دریا ساعت بعد از ظهر....1 17 شهریور 93......از گرما وشرجی که اصلا نمیتونم در موردش حرف بزنم چون دباره احساس خفگی بهم دست میده.....خیلی گرم و شرجی بود اصلا نمیشد نفس کشید ومن همش زیر کولر ماشین نشسته بودم و پیاده نمیشدم ولی به خاطر شما خانم طلا توی اوج گرما رفتیم توی پارک کنگان که خیلی خلوت بود ادمیزاد اصلا اون حوالی دیده نمیشد....من یک اومدم تالب اب و به خاطر شما پاهامو ب اب زدم و یکم باهات بدو بدو کردم وهر کار کردم باهات یکم ماسه بازی کنم نتونستم...وبه بابایی گفتم من دیگه نمیتونم...رفتم بالا....واومدم سکویی که مسلط به دریا بود زیثر الاچیقی که باد خنک میومد مضغول تماشای بازی تو وبابایی شدم که انگار گرمارو متوجه نبودین و توی ابها نشسته بودی با بابایی بازی میکردی

تو خیلی هیجان زده بودی وهمش میگفتی آب ..دریا....و میدویدی...تا لب اب ولی موج میومد سمتت فرار میکردی

دفعه قبلی که رفتیم دریا تو خیلی میترسیدی اصلا ار بغل ما پایین نمیومدی وکلا از امواج میترسیدی ولی این بار خیلی خوب بود...خودت راه میرفتی و همینکه از ماشین پیاده شدیم دنبال ..دنگ(سنگ) بودی پرت کنی توی اب..ولب ساحل همش این کارو میکردی....

من هی به تو بابایی اشاره کردم که بیاین بریم دیگه من حالت تهوع گرفتم...

وتو که هنوز هیجان دریا و اب داشتی و صورتت ودستات پر از ماسه بود اومدی بالا .و جمله ای گفتی که من و بابا انگشت به دهن موندیم....

همینطور که داشتی میومدی سمت من....داد زدی....

                        "مامان ....دیا....دیدی..."

البته قبل از این جمله های 2 حرفی میگفتی

مثلا :بابا ای یا

بابا ...نکووون

عزیز دلم خیلی دوست دارم عاشقتم .....نفس مامانی تو نابغه کوچولوم