دختر مهربون من
دیشب دست بابایی رو گرفتی که بابا..دد....و میخاستی باهاش بری پارک
بعد بابایی که میخاست تورو از رفتن این موقغ شب منصرف کنه اوردت بیرون دم در و گفت بابایی بیا ببین بیرون تاریکه ...حالا میخای بریم؟
و تو یه لحظه برگشتی به من نگا کردی که تنها نشسته بودم توی خونه و گفتی:
مامان....اچ....(مامان ....میترسه)
ای مامان قربون دل مهربونت بشه که فکر میکنی اگه منو تنها بزاری این اون وقت شب من میترسم.....زندگی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی