کرج...
با وجود تمام ترس هایی که از نگرفتن نوبت دکتر باباجان داشتیم که مبادا نوبت ندهند و ما بمانیم سرگردان در تهران بزرگ....همه اش باباجان در این لحظات دلمان را خالی میکنند...که اگر نشود ...نشد....ولی مامیگفتیم میشود مگر واقعا دکتر کیست انهم بنده خداست...نهایت میمانیم نفر اخر میرویم ... خلاصه ما 7 خرداد ساعت 5 عصر به سمت تهران حرکت کردیم و ساعت 8شب دیگر خانه شکورا بودیم... چقدر دلمان برای این بچه تنگ شده بود مخصوصا از وقتی ازدواج کرده بود ماحتی جهیزیه اش را هم نیدیده بودیم عزیزم خانمی شده بود و مهمان داری کرد این مدت که وافعا شرمنده شدیم با ان دستپخت عالی اش شب اول که مرغ و مسمایی درستیده بود که ما بار اولمان بود میخوردیم و هی اولش گ...