آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

کرج...

با وجود تمام ترس هایی که از نگرفتن نوبت دکتر باباجان داشتیم که مبادا نوبت ندهند و ما بمانیم سرگردان در تهران بزرگ....همه اش باباجان در این لحظات دلمان را خالی میکنند...که اگر نشود ...نشد....ولی مامیگفتیم میشود مگر واقعا دکتر کیست انهم بنده خداست...نهایت میمانیم نفر اخر میرویم ... خلاصه ما 7 خرداد ساعت 5 عصر به سمت تهران حرکت کردیم و ساعت 8شب دیگر خانه شکورا بودیم... چقدر دلمان برای این بچه تنگ شده بود مخصوصا از وقتی ازدواج کرده بود ماحتی جهیزیه اش را هم نیدیده بودیم عزیزم خانمی شده بود و مهمان داری کرد این مدت که وافعا شرمنده شدیم با ان دستپخت عالی اش شب اول که مرغ و مسمایی درستیده بود که ما بار اولمان بود میخوردیم و هی اولش گ...
16 خرداد 1394

دورک

در اردیبهشت زیبا روزی به همراه دوستان دیرین باباجان به دیار نچندان سبز ولی پرآب دورک رفتیم آنیسا جان جانانمان  دوهمبازی داشت....آیلا از خودش 7ماه بزرگتر و بردیای یکساله.... شبی در ویلایی گذراندیم و فرداروز راهی شدیم... بسیار فشرده بود....ولی به خاطر عزیزدلمان...که یادی از روزهای مجردی کرده باشد رفتیم....   اصلا این اردیبهشت لعنتی اصفهان جوری ست که نمیشود به هیچ گل گشتی نه گفت..... میشود؟؟؟؟؟به جان مادر قاسم اگر بشود....     ...
6 خرداد 1394

بوشهر

بوشهر هم سفری بود بسیار خاطره انگیز  در بهار 94 باعزیزان دلم اجی زهرا و اجی لیلا جانمان.... با ان ویلای عالی به همراه ژِیلا....چه لحظات خوشی داشتیم که هرگز تکرار نخواهد شد اخر مگر میشود ادم با خواهرهایش مسافرت برود و خوش نگذرد... بوشهر هم شهری بود که بسیار دوست میداشتم بروم ولی مثل اکثر شهرهای جنوبی کثیف بود و اصلا سواحل ان را محوطه سازی نکرده بودند تا جایی باشد برای نشستن ....فکر میکنم دوپارک ساحلی بود ولی انقدر شلوغ شده بود که جا برای نشستن که هیچ پارک ماشین نبود... ازدحام جمعیت هم در فصل بهار مزید بر علت شده بود تا ما بیشتر از دوشب در بوشهر نمانیم و همسفران عزیزمان را تنها بگذاریم انهم با چه خداحافظی تلخی که ک...
6 خرداد 1394

شیراز شهرشعرو...

درست در 2 و3 ماهگی نازبانو باباجانتان تصمیم گرفتند که مارا به شیراز ببرند.... وان 1 خرداد 94 بود جانمان برایتان بگوید که چطورشد که راهی شدیم ما در قزنطینه بسر میببردیم اخر 1هفته ای بود در شهرک سرخک شیوع پیدا کرده بود وماهم از ترس اینکه زیبارویمان بیمار نشوند در خانه صبح تا شب میماندیم و...با شما مشغول سرو کله زذن.... که باباجان چهارشنبه از شرکت امدندو حال وروز دپسرده مارا دیدیند که چقدر هلاک یک نسیم خنک از جنس باغ باباجانشان هستیم....و عذمشان را حذب کردندو گفتند از امروز ک گذشت ولی فردا راهی میشویم....باروبند سفر را ببندید.... و مارا مثل همیشه سورپرازوندندو حال ناخوش مارا بسیار خوش نمودند... ماهم ذوق ذوق کنان وسایل را تا پاسی ...
3 خرداد 1394

سفر من وتو بابایی به اص

امروز 2 مرداد 93 هستش و هنوز ماه رومضون تموم نشده و ماقراره سحر حرکت کنیم....ساعت 1/5 وتو بابایی  الان 2 ساعته که  خوابیدین ومامانی هم مشغول جم وجور کردن وسایل.... به کسی حرفی نزدم که داریم میایم اص کاش تا فردا هم کسی وبلاگتو نخونه...تا همه چیز طبق برنامه پیش بره....نمیدونم چه کرمی که هی میخام همرو بپیچونم تا غافلگیرشون کنم بعد از 2 ماه داریم میریم و همه منتظر تواند تا ببینت...خیلی دلشون برات تنگ شده ...خاله ها ...دایی اینا ....مامانی که دیگه هر روز باید زنگ بزنه صدای ماجو گفتن تورو بشنوه....دیروز ک باهم حرف میزدیم کلا نا امیدش کردم که دیگه نمیام..واونم فقط سفارش  بوس بهم میداد ک کجاهاتو بوس کنم....امیدوارم این هفته خوش بگذ...
3 مرداد 1393

قشم ....بندرعباس....اصفهان......نبود؟؟؟

پنج روز مانده به روز تولدت ما سفرمون رو شروع کردیم ....و دقیقا روز تولدت توی جاده بندرعباس اصفهان بودیم هر فکری واسه تولدت واین که چطور برگذار بشه کرده بودم الا اینکه فکر کنم تو ماشین وسط جاده باشیم....خیلی مسافرت خوبی بود وخداروشکر خیلی خوش گذشت...اصلا مگه میشه آدم دختر به این ماهی مثل تو داشته باشه بعدمسافرت  بهش خوش نگذره؟؟ صبح سه شنبه به سمت بندر پهل حرکت کردیم ....اولین باری بود سه تایی این مسیر و میرفتیم جاهای خیلی قشنگی بود مخصوصا اینکه روز قبل بارون حسابی زد بود وهمه جا سرسبز وقشنگ شده بود دشت های پر از گل یه دشت همش گل زرد بود یه جا قرمز وهمش سبزی و قشنگی بود  به بابایی میگفتم اینجاها خیلی قشنگه دلم نمیخاد از اینجا برم و...
15 اسفند 1392

قشم

الن ساعت 1/5 نصفه شبه وتو بابایی خواب هستین ...منم تقریبا تمام وسایلو جمع کردم که انشالله به امید خدا صبح زود به سمت قشم حرکت کنیم .....از مهر تا الان بالاخره جور شد بابایی واقعا نیاز داشت خود منم وت همینطور ...ولی بابایی بیشتر بعد از اورحال نفس گیر شرکت که 3ماه طول کشید وبابایی واقعا خسته شد این مسافرت خیلی میچسبه...مثل یه چای داغ بعد از یه روز خسته کننده..... با عکسا وخاطرات خیلییییییییی قشنگ برمیگردم .....مامانی دوست دارم خیلی بهت خوش بگذره ...چون تو دختر فوق العاده ای هستی.... خیلی دوست دارم  
15 بهمن 1392

سهمو جنوبی

نرسیده به کوشک کنار به نام سهمو جنوبی ...یه جای خیلی قشنگ که اوایل بهمن 92 رفتیم واونجا سرسبز و زیبا و بهاری بود درست وسط زمستون وقتی که بقیه شهرای ایران آخر سرما وبرف وبارندگی بود ما واسه خودمون اومد بودیم اینجا سیزده بدر..... مردمی بسیار خونگرم داشت که حتی برای ما که دم باغشون نشسته بودیم نهار آوردند و دعوتمون کردن به باغشون بریم وماهم که بدمون نمیومد رفتیم ...به زحمت میتونستند فارسی صحبت کنند..و خانوم هاشون لباسای محلی تقریبا مثل عربا پوشیده بودند  با روبنده ....وحالبتر اینکه من فکر میکردم اینا بدبخت بیچارن ولی دست بچه هاشون آیفون بود...من دپسورده شده بودم و منی که تا قبلش دلم داشت واسشون می سوخت....دیگه همش به بدبختی های خودم فک...
15 بهمن 1392

دومین سفرمابه اصفهان بدون بابایی

فردا بابایی من وتورو میرسونه فرودگاه ساعت 1 پرواز داریم وبابایی تنهایی میره خونه الهی بمیرم هنوز نرفته دلم براش خیلی تنگ شده...بابایی خیلی صبوره ...هرچند دوری مابراش خیلی سخته ولی به خاطر ما که یکم اب وهوا عوض کنیم وتو یکم توی جمع باشی مارو زودتر میفرسته اصفهان ...سخت ترین لحظه فردای بابایی وقتیه که مارو با ماشین میرسونه وباید تنهایی برگرده خونه از اون سخت تر وقتیه که باید تنهایی بدون ما بره توی خونه و ...جای خالی ما....خیلی واسش سخته... هی.....لعنت به این روزگار..... کاش باهم میرفتیم ولی از یه طرف باید تورو زودتر ببرم دکتر ...آخه احساس میکنم به شیر گاو حساسیت داری و دلیل بیقراری های چند روزت هم باید همین باشه...هرچندفعلا کلیه محصولات ...
10 مهر 1392