آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

کرج...

1394/3/16 17:56
نویسنده : مامانی محبوب
755 بازدید
اشتراک گذاری

با وجود تمام ترس هایی که از نگرفتن نوبت دکتر باباجان داشتیم که مبادا نوبت ندهند و ما بمانیم سرگردان در تهران بزرگ....همه اش باباجان در این لحظات دلمان را خالی میکنند...که اگر نشود ...نشد....ولی مامیگفتیم میشود مگر واقعا دکتر کیست انهم بنده خداست...نهایت میمانیم نفر اخر میرویم ...

خلاصه ما 7 خرداد

ساعت 5 عصر به سمت تهران حرکت کردیم و ساعت 8شب دیگر خانه شکورا بودیم...

چقدر دلمان برای این بچه تنگ شده بود مخصوصا از وقتی ازدواج کرده بود ماحتی جهیزیه اش را هم نیدیده بودیم

عزیزم خانمی شده بود و مهمان داری کرد این مدت که وافعا شرمنده شدیم با ان دستپخت عالی اش

شب اول که مرغ و مسمایی درستیده بود که ما بار اولمان بود میخوردیم و هی اولش گفتیم چقدر زیاد درست کردی ما که اینقدر نمیخوردیم....

ولی تا اخرش را خوردیم و برای  آبروداری و کلاس هم که شده بود هیچی ته ظرفمان باقی نگذاشتیم

خانه نقلی قشنگی داشت با ان وسایلی که هنوز تو بودند بوی عروسی را میشد از انها شنید

یادم افتاده بود به ایامی که چقدر زود گذشت

واین خانم خانه همان شکورا کوچولویی بود که در کنار من بزرگ شد و قد کشید ...همبازی روزهای کودکی ...چ روزهایی را در خانه مامانجانمان سرکردیم من و نیلوفر و شکورا و سمانه...شبها اکثرا باهم میخابیدیم مخصوصا شبهای تابستان و پشه بند...لذتی که فقط میتوا ن حس کرد....

روزهای قشنگی که خیلی زود گذشتند و منی که با انها تفاوت  سنی زیادی نداشتم ولی همیشه خودم را حامی انها میدانستم....وبه خاطرشان با هرکسی دعوا میکردم...و خودم را جلو می انداختم

اه روزگار.....

تف بر تو باد...

تف...

خلاصه جانمان برایتان از تهران و کرج بگوید....که فردا روز یه برغان رفتیم جایی سرسبز و با رودخانه ای که از چالوس می امد....

جای سرسبزی که جاشیه رودخانه بود ولی خیلی شلوغ ولی تختی بود ان طرف روذخانه  که مال چایخانه ای بود که انطرف روذخانه بود....

وما چشممان گرفت و اقاشریف بنده خداهم رفتند پولی دادند و به اب زدیم و رفتیم ان طرف روی تختی تمیز نشستیم و مردمی که تا چند لحظه پیش جای خوب کنار رودخانه را به رخ میگشیدند حالا این ما بودیم کخ چایی بس زیبا داشتیم و خلوت و تمیز و انها حسرت مارا میخوردند...

جوجه کباب با طعمی متفاوت زدیم به بدن......با طعم سیر

وخوش مزه بود

ولی مابازهم همان جوجه مخصوص خودمان با ان سس مخصوص رابیشتر میپسندیم....

انیسا هم که در این ابها لذت دنیا را میبرد....با چوبی که باباچان برایش از درخت چید مشغول ماهیگیری شد...و سنگ انداختن....و خلاصه حسابی خوش گذراند

در مسیر برگشت هم مشغول عکس گرفتن بودیم که باران تندی زد....انقدر تند که خیس شدیم ...ولی هوارا بس لطیف کرد....هوای داغ عسلویه دیگر یادمان را از باران برده بود...

بعد هم به پیست موتور سواری و ماشین سواری برغان رفتیم که بچه پولدارها از تپه ها چطور ویراژ میدادند و گرد وخاک را انداخته بودند

انیسا هم خیلی خوشش امده بود میگفت ماهم میخاهیم موتور سواری کنیم ...بپریم بالا بالا....

وچقدر باباجانتان از این حرف خرسند میشد....و بارها این حرفش را تکرار میکرد

دوسه روز بعد راهم مشغول دکتر رفتن عکس گرفتن باباجان بودیم پیش دکتری که در ستون فقرات حرف اول را میزند

دکتر بصام پور....باهر بدبختی بود ان روز نوبت را گرفتم هرچند اشکم را دراوردند...ولی ارزشش را داشت

نمیخاستم یک لحظه اعصاب حمیدم بهم بریزد....واینهمه وقت گذاشتیم بی نتیجه برگردیم....

وخداراشکر هم که کمر حمیدم خوب بود ونیازی به عمل یا کمربند نداشت...فقط باید ورزش کند.....شکر خدا

و روزی که از دکتر برمیگشتیم بسیار خوشحال بودیم

و تهران بزرگ بسیار برایمان زیبا بود و خیلی خوشمان امد ...شاید روزی در تهران ساکن شدیم خدارا چه دیدی....

روزی هم ب میدان انقلاب رفتیم برای خانمچه مان دنبال کتاب رفتیم و 900000تومانی کتاب خریدیم

از انتشارات شهر تاش-کتابهای سفید-فندق- اطلس

باغ سپهسالار رفتیم بازار عمده کفش وکیف تهران رادیدیم...

فقط بسیار خوب که کالسکه دلبرمان را اورده بودیم....وگرنه در اینهمه شلوغی تهران مارا دیوانه میکردی...کلی در کالسکه تان خابیدید وبیدار شدی....و به محض اینکه پای در بازار میگذاشتیم فقظ بستنی میخاستی

کاش میخوردی

انقدر با ناز بستنی میخوری که فقط باعث حرص خوردن من است وهمه را روی سروکله ات میچکانی...

به بازارهای گوهر دشت رفتیم

وانجا کلی لباس و شلوار ومانتو و کفش خردیم....خیلی دوستش داشتیم بازارهای خوبی بود...

همه چیز داشت باهر قمیمتی و هر کیفیتی...ولی وااقعا خیلی بهتر ازبازارهای اصفهان بود

از وقتی تهران را گشته ام میبینیم اصفهان واقعا هیچ چیزی برای عرضه نداردواقعا در ایران تهران حرف اول را میزند و بس....

با شکو.را و شریف خیلی خوش گذرانیدم...مبحث داغ هوشتورودو.....بعدهم له تورودو....وانشب هم که رفتیم نان داغ کباب داغ خوردیم ...توپدورودو....چقدر خندیدیم.....همچنین ماشالله بابا ورد زبانمان شده بود  و به هر بهانه ای به هم میگفتیم

بستنی نعمت عالی بود...که چقدر شعبه در تهران و کرج و شهرستانها دارد...

شب نیمه شعبان هم زدیم بیرون کلی اتش بازی دیدیم و در ترافیک بسر بردیم و فقط یک لیوان شربت خوردیم شریف را اذیت میکردیم که میگویند اصفهانی ها خسیس هستند اصفهان همیشه کلی همچین اعیاد سور میدهند ولی اینجا فقط شلوغی ست ...ان بیچاره هم حرفی برای گفتن نداشت....

اخرشب هم رفتیم شهربازی

که سوار بوسترز شدیم با شکورا وخیلی ترسناک بود وکلی جیغ زدیم بعد هم سوار ترن هوایی  شدیم  خیلی ترسناک بود و اخر هم رفتیم چهارتایی ماشین بازی ...که مسولش راهمان نمیداد میگفت دیروقت است دیگر تعطیل است و ما اخرین نفر بویدم سوار شدیم

وچقدر هیجان داشتیم ومن به همه سفارش میکردم مراقب کمر حمیدم باشند ولی خودم اولین نفری بودم که محکم به اوزدم ودفعه بعد هم از ترس اینکه با حمید برخورد نکنم خودم با سر رفتم توی دیواره کنار پیست....

وچقدر  خندیدیم وساعت 1/5 نصفه شب بود از شهربازی برگشتیم

انقدر خوش گذشت که فردا شب هم رفتیم دوباره ماشین بازی ولی شلوغ بود انقدر به مسولش اصرار کردیم تا پیست را برایمان دوباره با 4تا ماشین خالی کرد...و لی اینبار حرفه ای تر شده بویدم و کتر بهم برخورد میکردیم....

روزهایی خوبی بود و خسابی خوش گذشت

به شریف و شکورا جانمان هم بسیار زحمت دادیم باشد که زمستان بیایند جم و زخماتشان را جبران کنیم...

 انیسای من این مدت تهران خیلی به تو خوش گذشت هر روز صبح با بابا جانتان میرفتید نان تازه میخریدیدو شیرو کلی برایم می امدی تعریف میکرد...

با شریف حسابی جور شده بودی و به محضاینکه از خانه بیرون میرفت میرفتی دم در  صدایش میزدی: اقا شریف....اقا شریف...و ان صدای ظریفت در پله ها میپیچید....

روز برگشتمان خیلی جالب شد

پروازمان ساعت 7/5 صبح بود وما دیر رسیدیم فرودگاه من تا داشتم وسایل را می اوردم  داخل سالن دیدیم بابا جان با عجله امد بیرون و داد زد محبوب بدوووو پرواز پرید....

دیگر ما نفهمیدیم چطور از این سراشیبی با ان گاری که چرخش خراب بود...پایین امدیم از بس تند میرفتیم ده باری وسایلمان از جمله کالسکه انیسا پایین افتادند...

حالا رسیدیم به گیت ...دیدیم کارت پروازها نیستد...کجا افتاده بودند نفهمیدم چطور مسیر رفت را برگشتم که دیدم کف سالن افتاده بودند و خلاصه کانتر را بسته بودند و مجبور شدیم کیف هار ابا خودمان ببریم و دم هواپیما تحویل بار بدهیم

وخلاصه فقط 2 دقیقه دیگر اگر دیر رسیده بودیم از پرواز جامیماندیم وحالا بیا دوباره برگرد خانه شکورا ..وبا این امتحانات انها...و خلاصه فقط و فقط لطف خدابود....که ما به موقع رسیدیم

اتفاقا ما صندلی جلو هواپیما نشستیم

و با لذت نشستیم داخل هواپیما صبحانه خوردیم و چقدر به این سرعت عمل اخرمان خندیدم

 

واین دومین لطف خدا بود که شامل حالمان شد ودیگری هم نوبت دکتر بود که دوشنبه شب میخاستیم عکس حمیدم را نزد دکتر ببریم وقتی رفتم انجا لامپ های مطب خاموش بود  و منشی گفت اگر دودقیقه دیگر دیر می امدید مار فته بودیم و دکتر میخاهند بروند سریع برو مریضتان را بیاور....

وانشب قبل نیمه شعبان بود که میخاستیم با مترو بیاییم ولی مسیر ماشین رو مترو را پسرکی اشتباهی به ما ادرس داد...و ما با ماشین امدیم مطب دکتر ...وخلی شلوغ بود و کارخدا قبل از رفتن دکتر به مطب رسیدیم

خدایا شکرت...

ممنون بخاطر لحظه لحظه خوش زندگیم...

 

 

انیسا خانوم مشغول ماهی گرفتن

برغان....

 

 

 قبل از باران...

 

انیسا در حال کمک کردن به شکورا جون...

 

عشق خرید مامانی....

 

اتش بازی شب نیمه شعبان

 

 

سوار بر بوسترز....

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

بابا محمد و مامان ناهید
26 تیر 94 12:11
سلام خدا حفظش کنه از وبلاگ محدثه جان هم دیدن فرمایید نظر فراموش نشه تشکر