آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

شیراز شهرشعرو...

1394/3/3 1:34
نویسنده : مامانی محبوب
164 بازدید
اشتراک گذاری

درست در 2 و3 ماهگی نازبانو باباجانتان تصمیم گرفتند که مارا به شیراز ببرند....

وان 1 خرداد 94 بود

جانمان برایتان بگوید که چطورشد که راهی شدیم

ما در قزنطینه بسر میببردیم اخر 1هفته ای بود در شهرک سرخک شیوع پیدا کرده بود وماهم از ترس اینکه زیبارویمان بیمار نشوند در خانه صبح تا شب میماندیم و...با شما مشغول سرو کله زذن....

که باباجان چهارشنبه از شرکت امدندو حال وروز دپسرده مارا دیدیند که چقدر هلاک یک نسیم خنک از جنس باغ باباجانشان هستیم....و عذمشان را حذب کردندو گفتند از امروز ک گذشت ولی فردا راهی میشویم....باروبند سفر را ببندید.... و مارا مثل همیشه سورپرازوندندو حال ناخوش مارا بسیار خوش نمودند...

ماهم ذوق ذوق کنان وسایل را تا پاسی از شب جمع کردیم و صبح راهی شهر شیراز شدیم

انیسای همیشه همراهمان....در کل مسیر خوش و خندان بود وبه محض خاموش شدن نایی ..تقاضای اهنگ شاد میفرمودندو ماراهم با خودش همراه میکرد...به من میگفت تو نایی کن و به باباجانشان هم میگفت شما فقط دس بزن.... وایشان هم از خدا خاسته که من دس ولی میتوانم برانم ...محکم شروع به نواختن میکردند....

ظهر به شیراز رسیدیم و خدا قسمت کرد اولین جایی که دلمان خاست برویم امامزاده شاهیچراغ بود....اولین بار بود که میرفتیم و بسیار باصفا و معنوی دلمان نمیخاست از انجا کنده شویم....انیسا هم خیلی خوشحال بود واز فضای خنک و دلبازشان بسیار خرسند بود

وقتی روی یکی از ایوان های خنک انچا کمی نشستیم و در حال وهوای خودمان بودیم....

به انیسا که روی فرش ها برای خودش غلط میزد ...و بازی میکرد نگاه میکردیم و خداراشکر میکردیم که چه دسته گلی داریم و کیفشان را میکردیم

که روی فرشها دراز کشید ...به قندعسلمان گفتیم

جان مادر بلندشو برویم میخاهیم برویم رستوران غذا بخوریم....

واو جوابی به ما داد که انگشت به دهان ماندیم....

گفت : نمیام میخام تنها باشم.....

 

بعد از ان به رستوران هفت خان رفتیم کلی به ولکامشان خندیدیم....اخر انقدر گرسنه بودیم که حمیدمان میگفت اخر این چه مسخره بازی ست....غذای اصلی را بیاورید....

در انجا توریست ها عربی امده بودن که از انیساجانمان بسیار خوششان امد و چندتایی عکس از ان چلاندند...

بعد از انهم به استراحتگاهی پناه بردیم و شب هم راهی بازار شدیم....و مغازه دوست مژگان واخرشب هم رفتیم بلوار چمران قدم زدیم و بلالی خوردیم....

صبح فرداهم به سیتی سنتر رفتیم و کلی خرید کردیم و شهربازی ...که انیسا اصلا دلش نمیخاست بیاید....

در باباجان برایت یک بادکنک هلیمی کیتی خرید که خیلی خوشحال شدی و همه جا دستت بود تااینکه شهربازی از دست باباجانتان رها شد در بلند ترین جای ممکن....که باباجانتان را حسابی خشمگین کرده بود..که اینهمه جا صاف باید جایی از دستم در برود که بلندترین سقف را دارد..و همش افسوس میخورد کاش من تفنگ ساچمه ای داشتم تا  ان را میزدم میترکاندم دلمان خنک میشد.....

وماهم فقظ میخندیدیم....

وتوهیچوقت نفهمیدی...جان مادر چه بلایی سر بادکنک ذوست داشتنی ات افتاد....

وما ساعت 4 عصربا شیراز خداحافظی کردیم و ساعت 8 شب خانه بودیم....

خداراشکر خوش گذشت....ولی انقدر ها که فکر میکردم شیراز جای دیدنی دارد...نداشت....وتمیز باشد...نبود....

باید خاطر نشان کنم که

هیچ شهری برایم زیبایی وو تمیزی اصفهان را ندارد... وسلام

 

 

آنیسا عسل در رستوران هفت خوان

 

 

آنیسا در سیتی سنتر شیراز

 

 

آنیسا در شهربازی شیراز

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)