آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

قشم ....بندرعباس....اصفهان......نبود؟؟؟

1392/12/15 1:40
نویسنده : مامانی محبوب
1,913 بازدید
اشتراک گذاری

پنج روز مانده به روز تولدت ما سفرمون رو شروع کردیم ....و دقیقا روز تولدت توی جاده بندرعباس اصفهان بودیم هر فکری واسه تولدت واین که چطور برگذار بشه کرده بودم الا اینکه فکر کنم تو ماشین وسط جاده باشیم....خیلی مسافرت خوبی بود وخداروشکر خیلی خوش گذشت...اصلا مگه میشه آدم دختر به این ماهی مثل تو داشته باشه بعدمسافرت  بهش خوش نگذره؟؟

صبح سه شنبه به سمت بندر پهل حرکت کردیم ....اولین باری بود سه تایی این مسیر و میرفتیم جاهای خیلی قشنگی بود مخصوصا اینکه روز قبل بارون حسابی زد بود وهمه جا سرسبز وقشنگ شده بود دشت های پر از گل یه دشت همش گل زرد بود یه جا قرمز وهمش سبزی و قشنگی بود  به بابایی میگفتم اینجاها خیلی قشنگه دلم نمیخاد از اینجا برم واون میگفت الان زمستونه این حرف ومیزنی تابستون بیای نظرت کاملا عوض میشه ...

واقعا هم همینطور بود توی مسیر از عسلویه گذشتیم ...بندر چارک ...بندر خمیر ...بندر لنگه ...دشت های وسیعی بود ولی جمعیت حیلی کم و اصلا کشت وکار هم نشده بود  ولی به خاطر بدی شرایط آب وهوا در اکثر ماهای سال در اینجا فقط افراد بومی این نواحی هستند ...خلاصه برای نهار که بابایی رو سورپرایز کردم وسالاد الویه درست کرده بودم وزحمت خرید ناهارو از دوشش برداشتم ....جای خیلی زیبایی بود یه دشت پر از گلهای یاسی رنگ....توهم که فقط دلت میخاست پدر ومادی نداشتی وهمه دشت و زیر پا میزاشتی...مورچه هارو میگرفتی له میکردی..از اون بزرگ سواری ها...منم وقتی میگرفتی انقدر خودمو کنترل میکردم جلوت جیغ های بنفش نکشم تا توهم نترسی ولی تو تو یه حرکت مورچه بدبخت وله میکردی...عین خیالتم نبود....

صندلی عقب ماشین ومثل اتاق کرده بودیم واست اسباب بازی هاتم گذاشته بودم هر وقت میخاستی میخابیدی...بازی میکردی...غذابهت میدادم...وبابایی هم بیشتر مواقع آینه شو طوری تنظیم میکرد تا تورو ببینه وباهات حرف بزنه بهت میگفت بابایی بوس بفرست..وتوهم شروع میکردی بوس فرستادن...

هردفعه هم دلش خیلی واست تنگ میشد میگفت بیارش جلو وکلی باهات بازی میکرد...خیلی وقتا هم در حین رانندگی تورو میذاشت تو بغلش ..منم هی فقط حواسم به جلو بود وهی میگفتم خطر داره حسن ...وتورو میگرفتمت ...توی فسقلنگی ...دختر بابایی هم فقط دوستت داشتی بری بغل بابا...هرچی میگم بابایی الان نمیتونه بغلت کنه داره رانندگی میکنه گوش نمیکردی ...بابایی هم که این صحنه هارو میدید قند تودلش اب میشد و میگفت ولش کن بزار بیاد....میگم آخه مرد...کجا بیاد خطرناکه ...وخلاصه با این چیزا اصلا مسیر واسمون خسته کننده نبود رسیدیم بندر پهل...به قول بابا انگار 2ساعت تو راه بودیم ولی در واقع 7 ساعت تو راه بودیم وساعت 4 عصر رسیدیم اسکله تا با ماشین بریم روی لنج هیجان خاصی داشتیم که حالا چی میشه وکجا میریم ولی راحت با ماشین رفتیم روی لنج وماشین وپارک کردیم وزود از ماشین پریدیم پایین تا بریم دریا رو ببینیم .خیلی قشنگ بود چون کل جزیره قشم رو میتونستیم ببینیم ومرغ های دریایی هم اومده بودند اطرافمون وقشنگ بود و توهم با دقت نگاشون میکردی...باد سردی میومد..وبردمت توی ماشین ویکم بهت رسیدم مرتبت کردم....ودوست داشتیم زودتر برسیم به جزیره

وحدودا 20 دقیقه روی آب بودیم و بعدهم پیاده مون کردندو ماهم خوشحال وخندون از اینکه زود رسیدیم و تا هوا روشنه میتونیم یه گشتی توی جزیره بزنیم....خلاصه تابلو قشم وگرفتیم که بریم جلو دیدیم جلوتر دقیقا عکس تابلو قشم رو فلش زده وتوی دوراهی موندیم ....وداشتیم با بابایی سر اینکه از کدوم راه بریم حرف میزدیم وفکر میکردیم ما اشتباه اومدیم دیدیم ...ای بابا کلی ماشین دیگه هم مثل ما اسیر اشتباه شدند...البته تابلو رو اشتباهی زده بودند یه مسی با دو فلش متفاوت....چیکار میشه کرد دیگه ...اینجا ایران است....

واز یه بنده خدایی ادرس گرفتیم وبقیه ماشین ها هم اومدند سمت این آقاهه...دیگه اونم مثل این افسر به کل ماشینا هی با دستش راهنمایی میکرد از این سمت ....

خلاصه حدود نیم ساعتی رفتیم وهمش بیابونی بود دشت های خیلی مسطح وجالب بود تا این دشتهای مسطح دقیقا هم سطح دریا بودند...یه خط صاف تا برسه به دریا...کوه هم داشت  کوه هایی که حالت کنده کاری بودند وشکل های خاصی داشتند...تا اینکه رسیدیم به مرکز شهر اونطوری که دلمون میخاست باشه نبود یه شهر بندری معمولی بود واصلا شبیه کیش نبود...در حالی که اینجا هم منطقه ازاد بود ومیتونست در همون حد باشه ...شایدم یکی از علت هاش بزرگی اون نسبت به کیش بود به هرحال رفتیم هتل سما وبه خاطر اینکه تمام اتاقهاش رزرو بود اتاق 4تخته گرفتیم... نوساز وتمیز بود ولی در حد 3ستاره که داشت اصلا نبود...یکم استراحت کردیم و شام رفتیم رستوران هتل غذا خوردیم ورفتیم سیتی سنتر کلی چرخیدیم...پاساژ بزرگی بود وخیلی برای خرید عالی بود قیمت هاشم بد نبود

خلاصه این دور وزی که قشم بودیم بیشتر توی بازار ها بودیم الهی فدای بابایی بشم من که به خاطر این کارو کرد با وحودیکه اون شدیدا دوست داشت جاهای دیدنی شو ببینیم ولی به خاطر من این کارو کرد البته منم خیلی دوست داشتم که حتما حاهای دیدنی شو هم ببینیم ولی فرصت نداشتیم وبابایی اصفهان کارهای واجب تری داشت....خلاصه تو پاساژها دلت میخاست توی هر مغازه ای میخاستی بری وهر چی دوست داری برداری...با مغازه دارها دوست میشی واز دم واسه همشون بوس میفرستادی...صدای اهنگ میشنیدی نی نای میکردی...هر جاهم از راه رفتن خسته میشدی شروع میکردی چهار دست وپا رفتن...یه روزش رفتیم نهار گرفتیم ورفتیم یه جای خیلی قشنگ کنار دریا که الاچیق هم داشت وفضای قشنگی درست کرده بودند وتوهم اونجا با یه گربه دوست شدی ومجبورمون کردی هرچی کباب داشتیم بریزیم واسش تا از پیشمون نره....لب ساحل اسب هم بود وتو دیگه چی میخاستی بهتر از این ...یه ریز میگفتی اپ...اپ....

خلاصه روزهای خیلی خوبی داشتیم چون تو عزیزم خیلی خوب بودی ومثل یه ادم عاقل وبالغ باهامون همراهی میکردی....بابایی هم که مدام ازت تغریف میکرد...وقربون صدقه ات میرفت ...این مدت حسابی باهات بازی کرد...وکارت خرید هم دست من بود ومشفول خرید ...تو بابایی هم واسه خودتون مشفول بودید...خلاصه خیلی خوش گذشت ...

خلاصه با قشم خداحافظی کردیم به سمت بند عباس راهی شذیم....1ساعت تا اونجا طول میکشید قراربود بریم خونه همکار بابایی آقای ایرانژاد...وبنده خدا ها خیلی منتظز گذاشتیم وساعت 11 شب بود دیگه رسیدیم وتو خواب بودی وخیلی خسته...ولی وقتی صدای هستی جون ومریم جون وشندی بیدار شدی وکلی بازی کردی وخوشجال بودی از اینکه توی ماشین نیستی....از استیکر های اتاق هستی خیلی خوست اومد واین مدتی که اونجا بودیم همش با مزرعه حیوانات روی دیوار حرف میزدی....

این تقریبا دوروزی که اونجا بودیم خیلی خوش گذشت مخصوصا اینکه تا دل دریا پیش رفتیم ...چون جذر بود وماهم تا حدود 500 -600متری دریا جلو رفتیم ماسه های سفتی داشت ونگران به ماسه نشستن ماشین نبودیم....یه حاهایی اب بود دریا هم درحال مد بود اینطور که مریم جون میگفت دریا هر 4ساعت یکبار جذرومد داره.... اونجا یه دسته فلامینگو دیدیم وپرنده های کوچولویی که شبیه گنجشک بودند ولی دمشون وتند تند تکون میدادند...جای فوق العاده ای بود احساس خاصی داشتم دلم نمیخاست از اونجا بیام دلم میخاست ساعت ها واسه خودم اونجا قدم بزنم .....متاسفانه باد میومد واونطور که باید نتونستیم از این فضای عالی استفاده کنیم....

خیلی دوست داشتم این بهترین جای مسافرتمون بود.....

مریم جون خانم خیلیییییی ماه ودوست داشتنی ومهمون نواز با وجودیکه سرماخورده بود وحالشون اصلا خوب نبود ولی  حسابی سنگ تموم گذاشتند و آقا وحید هم خیلی بهشون زحمت دادیم ....امیدوارم یه روزی بتونیم جبران کنیم....هستی هم که ماشالله واسه خودش خانمی شده بود مثل عروسک با اون چشمای درشت وگرد وموهای طلایی فرفری..ماشالله ..

جمعه شب ساعت 9 بود دیگه خونه مامان اینا بودیم خسابی خسته ....فردا هم که تولد جوجوا.... یه روز واست خونه مادر ویه روز خونه مامانی  جشن گرفتیم ............همه بودند..عموها عمه ها خاله ها دایی ها (بغیر از دایی مهدی که عسلویه بود وزندایی هم بیمارستان) همگی خیلی زحمت کشیدند وکادوهای خوشگلی واست آوردند ...توهم همشونو دوست داشتی....یه مهمونی دور همی بود بیشتر ...

این یکهفته اصفهان بودیم تو یه کوچولو ابریزش بینی پیدا کردی که خداروشکر ادامه دار نشد....وبیشتر آلرژی بود که خداروشکر رفع شد ولی من ومثل همیشه خونه نشین کردی...فقط یه شب با خاله لیلا اینا رفتیم سیتی سنتر حسابی خرید کردیم وشام هم فلافل زدیم....خیلی وقت بود نخورده بودیم دورهمی چشبیدااااا........بعدعم ساعت 11 شب تازه رفتیم کادو خریدم رفتیم خونه خاله زهرا اینا.....فکن؟؟

اینم از این دوهفته ای که گذشت....اومدیم سر خونه زندگی خودمون...با یه دخمل خوشگل ونازنین که دیگه خالا 1سالشه....الهی مامان فدات بشه......عروسک 1ساله من.....خیلی زود گذشت.....کاش بقیش به این زودی نگذره......

 

 

دقایقی بعد از شروع سفر...

 

 

دشت هایی پر از گل های یاسی......قیل از بندرلنگه

 

 

 

 

 

عکس هنری از بابای هنرمند....

 

 

 

بندر پهل

 

 

بارکشی که قرار بود مارو با ماشین ببره قشم.....

 

 

 

 استقبال مرغ های دریایی از  لحظه ورود ....

 

 

 

بفرمایید شام....

 

 

 

 آنیسا خانم توی لابی هتل مشغول روزنامه خوردن....

 

 

 

عاشق مانکن نی نی ها بودی هر جا بود میدویدی سمتشون وکلی احوال پرسی میکردی....

 

 

 

به این دایناسور بدبخت، به این گندگی  هم میگفتی ...اپ....اپ..(اسب)

 

 

 

 

رستوران امیران سیتی سنتر....فضاش عالی بود با موسیقی زنده...

 

 

 

عاشق این عکس تبلیغاتی شده بودی....هر جا میدید میگقتی ...اااااا...وبابایی هم به دنبالت....

 

 

 

یه دختر قشمی عاشقت شد وخواست باهات عکس بگیره....

 

 

 

 

آنیسا وهستی جون

 

 

فلامینگو.....

 

 

 

 

باباجون وآقاوحید....همون جای رویایی.....وسط دریا

 

 

 

 

آقای ایرانژاد ومریم جون ...من وتو هستی جون....کشتی کنار ساحل رویایی

 

 

بازار قدیمی ماهی فروشا بندر عباس...واینم شکارچی معروف....بابایی جان جانان

 

 

دارو ماهی

 

 

تولد سارینا

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

نیلوفر
3 اسفند 92 17:51
الاهی فداش بشم
محمد
15 آبان 94 19:57
خداییش خاطره ای شده ها همشو خوندم
محمد
15 آبان 94 21:43
خیلی خیلی شبیه آرزو خودمونه ولی هنوز یکسالش نشده خدا براتون ببخشتش خدا حفظش کنه