آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اولین جشن تولدی که رفتی

جشن تولد کیان بود پسر آقای تیمور زاده همکار بابایی که خیلی بهت خوش گذشت چون بچه های همسنت اونجا زیاد بودند وحسابی باهاشون بازی کردی ومیرقصیدی ودست میزدی...     از سمت راست: تلما  -   آنیسا  ـ   کیان    ـ  ارسام  ـ  محمدرضا   ـ   عسل   ...
15 بهمن 1392

ای زمین به خود ببال که فرشته کوچکم ، قدم زدن آموخت....

دیشب 11 بهمن ماه 92 ساعت 21:30 اولین قدم هاتو بدون کمک من وبابایی برداشتی خوشحالی من و بابایی ..حس وحال وصف نشدنی بود که تا بند بند وجودمون نفوذ کرد....قشنگ ترین لحظاتی که با دیدن خنده های بدون توقف تو شیرین تر هم میشد...تو سرتاپا شور وشوق رفتن بودی ... شادی مارا که میدید ی بیشتر هیجان زده میشدی ولحظه ای در آغوشمان بند نمیشدی...ودلت میخواست بروی...وما دلمان میخواست تمام تنت را غرق بوسه کنیم.... ... عزیزم آرام تر قدم بردار ، بگذار خوب ببینمت برای بزرگ شدنت فرصت  بسیار داری نکند من بمانم و دنیایی ازحسرت بگذار در دشتی سر سبز ...وقتی که من هستم و خدای ما  یک دل سیر تو را...
12 بهمن 1392

اولین دست گلی که به آب دادی.....

بهتر بگم اولین دست گلی که از مامانی شکستی.............وخودتم عین خیالت نبود تازه کلی بعدشم خاک هارو زیرو رو میگردی واز کارت لذت میبردی.... وقتی ازت میپرسیدم آنیسا چیکار کرد؟ فقط میگفتی ...ای...ای....منظورت همون ...اه....ولی نمیتونی بگی هی میگی...ای وقتی دعوات میکنم خودتم میفهمی خرابکاری کردی...هی میگی ای ....الهی فداتتتتتتتتتتتتتتتتتت بشم.   ...
7 دی 1392

اولین دفعه ای که از خیابان رد شدی شب آخر 10 ماهگی

جم -خیابان امام حسین -موقع برگشت از فروشگاه پردیس...که خیلی خوشحال بودی فهمیده بودی داری یه جای متفاوت راه میری اخه اولین بار بود توی پیاده رو راه رفتی تا این طرف خیابان...عزیزمی   ...
25 آذر 1392

اولین چهار دست و پا رفتن....توی اولین روز 11 ماهگی

 کار خیلی قشنگت توی روز اول 11 ماهگی: این بود که بالاخره چهار دست وپا رو کامل یاد گرفتی...واون لحظه دیدم تو سخت مشغول تمرین هستی که منم حالت چهار دست وپا اومدم روبروت ودستامو به طرفت دراز کردم وهی تشویقت کردم ..گفتم بیا مامان جون بیا بغلم بیا عزیزم...بدو بیا پیشم...تو میتونی دختر ورزشکارم واز این حرفا که دیدم دستتو گذاشتی جلو ..بعد پاتو...همینطور تا اومدی جلوتر ومنم هی  فاصلمو با تو زیاد کردم وقتی دیدم دیگه واقعا یادگرفتی...بغلت کردم وچشمام اون لحظه پراشک شده بود...وشادی رو توی بند بند وجودم احساس میکردم...وخلاصه دیگه این شد که وروجک شدی و دیگه به عر سوراخ سمبه ای توی خونه هست سرک میکشی.....منم به دنبالت...هی برو این ور هی بیا او...
25 آذر 1392