آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اولین روروئک سواری در حیاط خونمون

عصر که بابایی از شرکت اومد مثل همیشه رفت توی باغچه مشغول کشت وکار شد ورسیدگی به حیاط خوشگلمون...واز ماهم خواست تا بریم پایین ومنم گفتم روروئک تورو ببره پایین تا ببینم میتونی اونجا بازی کنی یا نه؟..تا اینکه گذاشتمت داخلش ...اصلا فکر نمی کردم اینقدر هیجان داشته باشی فقط میدودی از این سر حیاط تا اون سر...ومنم فقط دنبالت میدویدم تا نیوفتی توی باغچه ...وخیلی خوشحال بودی از اینکه فضای کافی واسه دویدن پیدا کردی....   ...
16 مهر 1392

اولین تاب وسرسره سواری

تمامی اولین های این پست مربوط میشه به شش ماهگیت عسلکم: اولین باری که سوار تاب شدی توی پارک جلوی خونمون بود که خیلی دوست داشتی واز اون به بعد همیشه سعی میکردم بعداز پیاده روی هام بیارمت یکم تاب تاب عباسی... اولین سرسره سواری ات هم یه روز عصر که با بابایی رفتیم میدان صنعت سر کوچمون پیاده روی  تورو سوار سرسره کردیم  فکر کردیم بترسی ولی خیلی دوست داشتی...ومنم همش نگرانت بودم که از عقب برنگردی ... ...
16 مهر 1392

اولین کله پاچه خوردن عسلک در 7ماه و12 روزگی

دیروز جمعه بود وبابایی مثل همیشه کنارمون بود وبا وجود مشغله زیادی که داشت شرکت نرفت...خلاصه بابایی صبح جمعه...تودر کنار من وبابایی ...اولین کله پاچه عمرتو خوردی...البته بابایی بهت داد من هی گفتم نده بهش اینا خیلی چرب هستن ولی بابایی گفت اگه آنیسا همراهی نکنه که اصلا به منم نمی چسبه و از قسمت زبونش (که البته تنها قسمتی هست که من خیلی دوست میدارم ) به تو هم داد وتو شروع کردی به هووووووم هوووووم کردن و ما فهمیدیم که توهم خوشت اومده....وچقدر اشتهای ما هم باز شد و کلی کله پاچه خوردیم واین اولین کله پاچه سه نفری ما بود...وچقدر خوب بود وخوش گذشت که توهم سر سفره ما بودی...کلی هم عکس ازت گرفتیم ...تو هم میخوردی و هم مشغول بازی کردن با استخونا بودی......
30 شهريور 1392

رویش اولین مرواریدت مبارک

آنیسا داره یه دندون      قند می​خوره از قندون     فرشته​ای مهربون         براش آورده دندون   انار دونه دونه انیسایی دارم دردونه قشنگ و مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه که بچم گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان بچم یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثه طلای سفیده  امروز طبق معمول 5شنبه ها  بابایی خونه بود وما نهارمون که این دوروز به خاطر بابایی غذاهای مورد علاقه ایشونه،آبگوشت داشتیم ونهارمونو که خوردیم برای اولین بار رفتم سوپی رو که از صبح برات گذاشته بودم وبیا...
25 شهريور 1392