ای زمین به خود ببال که فرشته کوچکم ، قدم زدن آموخت....
دیشب 11 بهمن ماه 92 ساعت 21:30 اولین قدم هاتو بدون کمک من وبابایی برداشتی
خوشحالی من و بابایی ..حس وحال وصف نشدنی بود که تا بند بند وجودمون نفوذ کرد....قشنگ ترین لحظاتی که با دیدن خنده های بدون توقف تو شیرین تر هم میشد...تو سرتاپا شور وشوق رفتن بودی ...
شادی مارا که میدید ی بیشتر هیجان زده میشدی ولحظه ای در آغوشمان بند نمیشدی...ودلت میخواست بروی...وما دلمان میخواست تمام تنت را غرق بوسه کنیم....
...
عزیزم آرام تر قدم بردار ، بگذار خوب ببینمت
برای بزرگ شدنت فرصت بسیار داری
نکند من بمانم و دنیایی ازحسرت
بگذار در دشتی سر سبز ...وقتی که من هستم و خدای ما
یک دل سیر تو را در آغوش بگیرم
یک دل سیر از شیره جانم تو را لبریز کنم...
...
...
....
بگذار ساعتها به چهره معصوم تو زل بزنم
وجدا شوم ازتمام دورنگی های دنیا
وفقط محو پاکی وزلالی ات شوم....
بگذار بار دیگر صدای هق هق شیر خوردنت در گوشم بپیچد
ومن باهر بار نفس کشیدنت جانم را فدایت کنم
.....
به کجا میخواهی بروی
آغوشم گرم ترین جای دنیاست برایت
...دنیا آنقدر هاهم که میبینی زیبا نیست....
از برم دور نشو
گامهای کوچکت را کمی ارام تر بردار
....