آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

می شود کمی مرا بغل کنی....

1393/10/29 1:57
نویسنده : مامانی محبوب
97 بازدید
اشتراک گذاری

روزها سریعتر از انچه تصورش را بکنم میگذرد

 

انقدر سریع که فرصت نمیدهد ...پایشان را بگیرم و در این گوشه تاریخ ببندیم

 

فرشته کوچک خوشبختی خانه سبزمان:

 

تا به امروز 14 شبانه روزست که در اعوش پر مهرم به خاب نرفته ای به جای من آنا یا مهربون را در بغل میگیری و "گب ببیری"....(شبخیر) ی میگویی و بعدترشم میگویی"بو دیگه"....(برو دیگه) و پشت مثل پنبه ات را به ما میکنی و میخابی....

هر روز باباجانتان از من میپرسد :

آنیسا دیشب راحت خابید؟

ومن هم نیشم تا بنا گوشم باز میشودومیگویم

 

 

اری بسیار راحت .............برایش قصه خاندم و شبخیری و بوسی ونوازشی و بعدشم خاب

واوهم ذوق زده خداراشکری میگوید و میرود

 

 ولی کاش قضیه تا همینجا تمام میشد

 

 

نمیدانم  این دل بی صاحب مادر  چ مرضی دارد

 

که در این موارد هی فقط ریش ریش میشود.....

 

وبازهم دلمان تنگ میشود برای ان شبها و روزها...

 

برای ان لحظاتی  که نفس نفس زنان کنارم میامدی و انتخاب میکردی که "اش ای"یا از ان میخاهی.....

 

 

شبنم صبحگاهی ام:

 

اگر بدانی چقدر دلم برای چشمان درشت و مشکی ات وقتی به من زل میزذی و شیر میخوردی تنگ شده

برای دستان ظریف و بی گناهت وقتی سینه ام را چنگ میزدی و با ولع شیر میخوردی

 

فقط خدا از دلم خبر دارد و بس

 

 

اما برایت بگویم از قشنگترین لحظه شیر خوردنت

 

وان زمانی بود که در حین شیر خوردنت لبخند میزدی

 

یعنی بند بند وجودم....یکایک سلولهای بدنم  از ته دل قند در دلشان اب میشد وبه قول بابا جانتان :

 

"در فضا بودیم "

 

امروز وقتی باباجانتان به استخر رفت

امدی به من گفتی:

"بابایی ....وفت....آیییشا.....تنگ"

(بابایی رفت انیسا دلش تنگ شده)

ومن

نفهمیدم چگونه خودم را به شما رساندم و کلی ماچ ابدار از از زبان شیرینتان  ستاندم....

 

وبعد از این مدت سرت را روی میمی هایت گذاشتی و دقایقی طولانی در همان حالت ماندی....

 

ارام جانم

نمیدانی چقدر دلم میخاست تورا که تشنه بودی سیراب کنم

تورا را که پریشان بودی ارام کنم

...

وقتی چیزی را داشته باشی و دریغ کنی خیلی دل سنگ میخاهد انهم از روی جگر گوشه ات......

 

زیبای بی همتایم

 

این دنیا به اجساس یک مادر هم رحم نمیکند

کاری که لازم باشد انجام میدهد

...روزگارست عزیزم

 

باید این روزها را بگذرانیم

توان مقابله با ان را ندارم....

 

هرچند از خدا که پنهان نیست از شماچ پنهان که منافع بسیار هم دارد

 

اینکه هر دوتایی مان تا صبح خابی راحتی میرویم....

ودیگر دغدغه نصفه شب  بیداری های شمارا نداریم....

اینکه غذا خورذنتان بسیار بهتر از قبل شده و دوست داری همش چیزی بخوری  خداراشکر

 

 

وقتی میبینم مستقل شده ای

خداراشکر میکنم که وارد مرحله ای دیگر از زندگی ات شده ای

 

خدارا شکر

 

 

ولی دلم عجیب تنگ ست برای باباجانتان

باباجان با  روحیه قبل از تصادفتان

وقتی میبینم که هر روز درد دارد....

وبه خاطر ما به روی خودش نمی اورد و همچنان برای ما کم نمیگذارد

دلم عجیب میسوزد....

تحمل دردهایش را ندارم.....

 

 

 

خدایا

بر سر عهدم هستم

تو هم

بمان....

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)