آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

یک روز جگرگوشه مان در 1سال و11 ماهگی

1393/10/8 23:59
نویسنده : مامانی محبوب
152 بازدید
اشتراک گذاری

هرچقدر بگویم که در این 2-3 ماهه اخیر چقدر شیطانتر شده اید باز کم گفته ام....

هر روز برایمان روزیست شیرین وتکرار نشدنی

صبحا به محض بیدار کردن آن چشمان مثل آهویت....با ناز و کرشمه  ای که قند در دلم آب میکند....میگویی:

"شمام".....

ای من به فدای سلام کردن های بهنگام و گاه نابهنگامت...پاره تنم

این سلام تو خواب را به کل از کله گیج و مبهوتم میپراند...وفقط میخاهم تورو در هم بچلانم و به طور وحشیانه ای ماچ های اساسی بکنم

 دیگر من و خاب....هاشا وکلا

 

بعدهم که  با این حرفت میشوم غلام حلقه به گوش شما....وشما اولین دستورت

 

اینست...."دوتا"...قرمشه...آبیه"..(یعنی از دوتا می می هات میخای ....قرمز وآبی هم اصطلاحی ست که برای چیزهای بسیار دوست داشتنی ات استفاده میکنی)

وما دقایقی در تختمان مشغول دادن قرمز وآبی به شما میشویم وهمچنان بیکار نمینشینیم و هی دست و پای ی نرم صبحگاهی شمارا میچلانیم و هی دندان قروچه میرویم و پدر صاب دندونمان را در میاوریم....

 

بعدهم که دیگر خانمچه ما در آستانه از پوشک گرفتن هستندوما هر آن منتظریم که مبادا باز موکت وفرشمان را به آب بدهد...به همین خاطر همینجور که با چشمان خاب آلود به در و دیوار میخوریم  دست شما را گرفته و دوان دوان به سمت حمام میرویم...

وما باید در استانه در حمام بنشینیم تا مراسم ج.ی.ش کردن خانمچه تمام شود

اگر هم نخاهم  این کار را انجام دهم ومنتظر شما ننشینم

میگویی"نیا تو"....(یعنی بیا تو)

 

وماهمانجا دم در ولو میشویم ...

 

 

وشما مراسم  دارید که ای  کاش به همین راحتی ها بود...

 

 

اول اینکه به محض ورود  با ان کله مثل انشتینت یه ریز میگویی "دتایی"

 

دتایی هایت راهم اکثرا  تابه تا میپوشی و من میگویم آنیسا چپ وراست پوشیدی....و تو با همان کله ژولیده پولیده

 

زیر لب "ای بابا" یی میگویی و دوباره از پایت در اورده وباز میپوشی

 

ومن همچنان  روی سکوی جلوی حمام کز کرده و دارم شمارا با چشمانی کج و کوله مینگرم

 

که ناگهان در همان هنگام که باخود میگویم الانست که دیگر کارش تمام شود و بغلش کنم و د درو........

 

چشمت به چهارپایه صورتی رنگی که خیلی وقت نیست برایت خریده ام که ان موقع صبح همش به خودم میگویم

 

کاش دستت از 4 نقطه قلم شده بود و هرگز نمیخریدی می افتد....

 

وخانمچه ما میخاهد اندکی را بر روی "ایندی" اش بیاساید....

 

 

وماهم هیچ نمیگوییم که اگر بخاهیم  اول صبحی اوقات تلخی برایش در ست کنیم تا اخر شب جورش را باید

 

خودمان بکشم ...به همین خاطر بازهم میسکوتیم....

 

 

وخلاصه بعد از اینکه به قول خودتان "دم" تان خنک شد وارد مرحله اصلی میشوید وبه سلامتی چشم ما روشن میشود....

 

و تا من حمام را ان موقع صبح تمیز نکنم نمیگذاری قدم از قدم بردارم

....به قول خودت... هی میگویی:

 

"پاک" ماما "پاک"

 

و ما باقیمانده های شمارا پاک میکنیم و آبی به دست و صورتمان مزنیم ...و صبح زیبایمان را می شروییم....

 

بعد از انهم میروی سراغ بابا جانتان وانقدر میگویی" شمام..بابایی...شمام" تا آن طفلک هم با چشمانی بسته لب به سخن بگشاید و با هزار قربان صدقه جواب سلا مت را بدهد....

وتورا روی جایگاه مخصوصت که همان سینه ستبرش است میکشاند وشروع میکند به احوال پرسی از شما که "

 

بابایی خوبی دیشب راحت خابیدی"

 

ولی فقط ما میدانیم که اینها همه اش بهانه ست تا از شما نهایت سواستفاده را انجام دهد

 

آخر نمیدانی غنچه تر گلمان ....

صبحا  با ان بوی بهشتی ات پدرمان را در می اوری.....مجنونمان میکنی....وما فقط میخاهیم همان اول صبح شش هایمان  را از بوی عطراگینت  سرشاار کنیم....تا اخر شب هم مثل معتادان حرفه ای همه اش  از ان لحظه صبحدمان میگوییم....

بیشتر از ماهم باباجانتان را مدهوش میکنی ....این جمله تکراری را هر روز از باباجانتان نشونیم یک روز در میان حتما میشنویم که"

وای محبوب دیدی زیر گلوش چه بویی میداد".....

.....

 

وحالا دیگر باباجانتان هم بیدار شده ومیرویم که برای صبحانه اماده شویم

وشما طبق برنامه غذایی که دارید صبحانه میل میفرمایید البته به سختی ....ولی هر طور شده ما به خوردتان میدهیم....

 

ودر این راه هر کاری که لازم باشد انجام میدهیم

 

گاه نقش دلقک های سیرک را برایت  بازی میکنم

 

 

گاه صدای انواع حیواناتی که گاه شاید به چشم ندیده باشم ونمیدانم در ان لحظه از کجایم در می اورم را تقلید میکنم

از قورباغه صحرایی گرفته تا شتر مرغ زرد دشتهای هاوایی....

 

بعضی وقتها هم که  به قول این بازیگرها....وارد نقشمان شده ایم وحسابی حس گرفته ایم

باباجانتان را میبینیم که با دهان باز مبهوت حرکات وصداهای نچندان ظریف ماشده....

خنده اش را به سختی کنترل مینماید

ومیگوید" میدونم محبوبم خیلی سخته به بچه غذا دادن"

 

وما تازه میفهمیم که با خود چه کرده ایم.....

 

 

وا حسرتا.....

 

فقط

خدا پدر مادر سازندگان این مجموعه  بی بی انشتین وامثالهم  را بیامرزد که چقدر کار مارا راحت کرده است

 

روزهایی که این تبلت مادر مرده مان شارژ داشته باشد دیگر نیازی به این کارها نداریم....وبا خیال راحت مشغوول

تماشامیشوی و دهان از غنچه زیباتر ات را  باز میکنی ومنم آن را  هی پر وخالی میکنم.....

 

بعد از صبحانه خوردن هم ماموریتت را شروع میکنی....

 

 و ماموریت شما اینست که هر روز مثل سونامی کل زندگیمان را زیر و رو کنی....ودر این میان به هیچ چیز هم رحم نمیکنی

 

از کابینیت هیا اشپزخانه گرفته تا سالن و خاب واتاق خودت هم که دیگر حرفی نزنیم بهتر ست

 

از اینکه اطرافت شلوغ و درهم باشد لذت میبرید...و اصلن ارامش خیال میگیرید....شما آرام میشوید و ما ناآرام..

ولی تصمیم گرفته ایم دیگر نظم را در شما نهادینه کنیم

مگر نه اینکه اساتید بزرگمان میگویند

سن اموزش پذیر زیر 5 سال است ودر این سن هر چه بخاهید در فرزندتان میتوانید نهادینه کنید

 

 

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)