آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

گل آنیسا

    بابایی این گل و توی حیاط فقط وفقط به اسم تو کاشت   واز تموم گلهایی که تالان کاشتیم پرگل تر وشاداب تره   ولی هرچقدرم که قشنگ پرگل باشه به پای گل همیشه بهار من که نمیرسه       .....اخه تو خودت باغ گلی نازنین دخترم   ...
12 تير 1393

کتاب قصه های عزیزدردونه ام

اینم کتاب قصه هات که تو خیلی دوسشون داری ومن توی قفسه ای دم دستت گذاشتم وتو در روز دونه دونه شو میری برمیداری و ورق میزنی وخودت شروع میکنی به خوندن وعکس حیوانایی که بلدی بلند میگی وخیلی وقتا هم کتابی رو میدی به من ومیگی ماما...باز باز...یعنی باز کنم واست بخونم....ودوتایی میشینیم میخونیم....     اینم کتاب صدادارت که از همه بیشتر دوسش داری واز همه هم بیشتر پارش کردی....   ...
10 تير 1393

ون گوگ کوچولو

اولین باری که نقاشی کشیدی در11ماهگی بود       واین هم یکی دیگه از آثار هنری ات.....نقاش کوچولوی من     اینجاهم برات دفتر نقاشی خریدم  وتوهم شروع کردی به نقاشی کردن اواخرشم دیگه روی هرجایی میخاستی خط بکشی حتی به اشپ ناناز خودتم رحم نکردی...واونم خط خطی کردی...     بهت گفتم مامانی اسب نانازی گناه داره نباید رویش خط بکشی کثیف میشه ....وتو رفتی توی فکرو  گفتی ...نه  نه...     واینم آخر ماجرا............ودختر مهربون مامانی   ...
10 تير 1393

کارهای قند ونبات در اسال و4ماهگی

تقریبا تموم کلمات و میتونی بگی البته به زبان خودت ولی تمام تلاشتو میکنی تا درست بگی مثلا به سیب میگی بیش....الهی فدای تو بشم من....به موز میگی موش..... خیلی شیرین شدی ....هر شب که بابایی میاد خونه محاله که به این نکته اشاره نکنه که محبوب چقدر این نانازه...چقدر این شیرینه.....وتورو بغل میکنه وبعداز کلی ماچ آبدار...میگه خداروشکر که ما تورو داریم....خداروشکر که تو هستی.....ودیگه تو این مرحله که بابایی احساساتش غلیان کرده تو دیگه حسابی کلافه شدی و میخای خودتو از تو بغلش بندازی بیرون ...که من وارد عمل میشم ومیگم حمید ولش کن بچه رو کشتیش.....تا دیگه بابایی ولت میکنه ....  وباز شب بعد و شبهای بعدتر....   از بس که تو جد...
2 تير 1393

خرداد 93

بعد از عروسی عمه مرضیه بابایی برگشت ومن وتو یک هفته دیگه اصفهان موندیم...و1خرداد برگشتیم پیش بابایی. بابایی این روزا سخت مشغول بازسازی شرکته...بعد از آتش سوزی که شد وکمپرسور که به قول بابایی قلب شرکته آتش گرفت،کار بابایی مضاعف شد...همیشه تا دیر وقت شرکت میمونه...ولی وقتی میرسه هرچند خیلی خسته ست ولی با تو محال بازی نکنه.... دور سالن  کلی باهم بازی میکنیدو به قول بابا یکی از بازی هاتون...بدو بدو...دست همیو میگیرید ومسابقه دو میدید....انگار توی ورزشگاه میدوید کلی میخندیدو ذوق میکنید فکر میکنید کلی تماشاچی دارند نگاتون میکنند....خلاصه اون یه ذره انرژی هم که بابای داره صرف شما میکنه و بعدشم جلو تلوزیون خواب که نه بیهوش میشه.....بمیرم اله...
2 تير 1393

در این بی کسی ها چه خوب که تورا دارم...مهربانم

 اینجا هوا بس ناجوانمردانه گرم است.... آنقدر گرم که حتی رغبت نمیکنم به پریوش های روی تراس آشپزخانه آب بدهم.... ..... مثل کبوتری  که  دلش آسمان میخاهد......دلم یک هوای تازه میخاهد.... از این هوای غبار آلود ...گرم....بیزارم از این آدمهای خودخاه... از این آدمهای دورنگ.... آدمهای به ظاهر خوبی که از پشت سر خنجر را تا دسته به قلب و احساست فرو میکنند...تا دلت را خون کنند... چون تحمل شادی و خوشبختی تورا ندارند.... ادمهایی که تورا فقط به خاطر خودشان میخواهند... آدمهایی که عشق را نمیفهمند... آنقدر نمیفهمند....که کم کم ...توهم فراموش میکنی.... عشق چیست؟....عاشقی کدامست...؟؟ آنهمه بهانه های عاشقانه ....
22 خرداد 1393