بعد از عروسی عمه مرضیه بابایی برگشت ومن وتو یک هفته دیگه اصفهان موندیم...و1خرداد برگشتیم پیش بابایی. بابایی این روزا سخت مشغول بازسازی شرکته...بعد از آتش سوزی که شد وکمپرسور که به قول بابایی قلب شرکته آتش گرفت،کار بابایی مضاعف شد...همیشه تا دیر وقت شرکت میمونه...ولی وقتی میرسه هرچند خیلی خسته ست ولی با تو محال بازی نکنه.... دور سالن کلی باهم بازی میکنیدو به قول بابا یکی از بازی هاتون...بدو بدو...دست همیو میگیرید ومسابقه دو میدید....انگار توی ورزشگاه میدوید کلی میخندیدو ذوق میکنید فکر میکنید کلی تماشاچی دارند نگاتون میکنند....خلاصه اون یه ذره انرژی هم که بابای داره صرف شما میکنه و بعدشم جلو تلوزیون خواب که نه بیهوش میشه.....بمیرم اله...