آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

چهارمین سفرمون به اصفهان بدون بابایی

امروز 19 اردیبهشت و ساعت 1 پرواز داریم به مقصداصفهان ...اینبارهم بدون بابایی .....اتش سوزی دیروز شرکت تموم برنامه هامونو خراب کرد وبابایی رو هم گرفتار.....یه روز خیلی سخت بدون بابایی ....که اصلا نمیگذره....دیشب به بابایی میگم نیا فرودگاه ..خودمون میریم ..ولی میگه مگه میتونم...میخام تو اذیت نشی....آنیسا اذیتت نکنه تا اخرین لحظه باهات باشم ..میگم برای من سخت ترین چیز اینه که توی فرودگاه تورو با لباسای شرکت ببینم وباهام نیای.... ولی گوش نمیکنه که کار خودشو میکنه...... ولی اینبارهم  دوریهامو زود تموم میشه ....وبابایی دوشنبه میاد پیشمون...عروسی عمه مرضیه خدایا به امید خودت....انشالله همه چیز به خوبی وخوشی طی میشه ....یه دنیا خاطره خ...
18 ارديبهشت 1393

سومین سفراصفهان بدون بابایی...

بازهم بابایی من وتورو 23 فروردین گذاشت فرودگاه تا بریم اصفهان ....وقرار شد بابایی هم اخر هفته با همکارش اقای اکبر پور زمینی بیان پیشمون...این بار فقط 4روز ازهم دور بودیم ....ولی برای بابایی خیلی سخت بود که دوری تورو تحمل کنه مخصوصا روزی که توی فرودگاه بودیم کفشای صدادار صورتی که شب قبل برات خریده بودم وپوشیده بودی وتوی سالن برای خودت میدودی از این طرف به اون طرف وبابایی هم به دنبالت....هر کسی رد میشد محال بود تورو ببینه وباهات خرف نزنه...همه واست ذوق میکردند...توهم با اون کفشات روی اعصاب همه بودی....بابایی میگفت وقتی رفتین سالن انتظار وباهامون خداحافظی کرد...هنوز صدای کفشاتو میشنید...وخیلی اون لحظه بهش سخت گذشته....بمیرم الهی ....بدترین لحظه...
14 ارديبهشت 1393

اسال و دوماهگی

بابا   ماما   حمییییی -حمید   بدییی - بردیا    اپ-اسب   موووش - موز   دد - بیرون رفتن   هاپ -سگ   جی جی -جیک جیک   دار دار -قار قار   مییو مییو -میو میو   هام -ماشین   هان - موتور   ماااا - صدای گاو   قوووو -صدای خروس   اپت -تبلت   ققلی -قلقلیه   آااابیی ـ آبی   ماش -ماست   وف - رفت   نیش -نیست   دک - اردک   ما...
14 ارديبهشت 1393

بهار 93....با شکوفه زندگیمون

امروز 20 فروردین ومن میخام انچه در 1ماه پیش گذشت رو برات بنویسم ....روزهای شاد شادی که از قبل عید شروع شد.... امسال با وجود تو بهارمون یه رنگ دیگه داشت....قشنگتر بود ....رویایی تر بود....وهر لحظه اش من وبابایی از اینکه تو همراه همون هستی خداروشکر میکردیم ..... ازخونه تکونی قبل از عید شروع میکنم.... با تو واقعا خیلی سخت تونستم خونه تکونی کنم واقعا دست تنها بودم واز بابایی هم که خبری نبود البته طفلک حق داشت وقتی میرسید همش میخاست کمکم کنه ولی واقعا خسته بودو خوابش میبرد..... توهم که فقط خراب کاری میکردی ودلت میخاست هرکاری من میکنم بفهمی دارم چیکار میکنم... یه غلطی کردم با وجود انکارهای بابایی تصمیم گرفتم فرش وتوی تراس خونمون بشوریم گ...
21 فروردين 1393

حرف های آخر سال....

این روزهای آخر سال عجیب حال وهوایی داره .....فقط دلم گرفته.....یه زمانی حال وهوای شب  عیدو خیلی دوست داشتم تب و تاب سال جدیدو خریدو نوشدن و..... ولی الان اینجا که همش سکوته....من چه کنم؟.....اینجا هیچ صدایی نیست .....از بازار و ادمهاش خبری نیست .....چقدر خوبه که لااقل این گنجیشکا هستند...... دلم گرفته مثل پرنده ای که  توی قفسه ودلش جنگل میخواد.....بره تو دل آسمون.....کاش جای این گنجیشکا بودم.... حرف آخرم با خداست.... یک سال دیگه گذشت.... این روزها حال وهوای غریبی دارم ....نه الان هرسال.....دوست دارم با خودم ....با خدای خودم خلوت کنم نمیدونم شاید یکی از علت هایی که خدا یکهفته زودتر از سال تحویل روز تولدمو قرار داده به خاطر...
26 اسفند 1392

..تولدی که در خانه تکانی های عید گم شد....

نمیدانم....چرا خدا انقدر به من احساس داده.......ویا اینکه چرا تولدم را یک هفته مانده به عید گذاشته.... 365 روز سال کم بود.....چرا باید تولدم در شلوغ ترین و غریبترین ماه سال باشد............آری برای من اسفند ماه غریبی ست چرا که هیچ کس آمد ورفتنش را نمیبیند....همه لحظه شماری میکنند برای بهار ...در تب وتاب بهاری شدندو از اسفند هیچ نمیفهمند......برایم مهم است ....مگر میشود مهم نباشد ...روز تولدهر کس حتما برایش مهم است.....وانتظار پیامی ....کلامی ...محبتی.....اصلا صبح روز تولدت را با شوقی دیگرشروع میکنی.....وفقط منتظری منتظر.... وچقدر دلتنگ میشوی اگر ببینی ...ساعت همچنان میگذرد.... وتو بازهم انتظار میکشی.... شب میشود.... ...
26 اسفند 1392