آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

سومین سفراصفهان بدون بابایی...

1393/2/14 2:58
نویسنده : مامانی محبوب
127 بازدید
اشتراک گذاری

بازهم بابایی من وتورو 23 فروردین گذاشت فرودگاه تا بریم اصفهان ....وقرار شد بابایی هم اخر هفته با همکارش اقای اکبر پور زمینی بیان پیشمون...این بار فقط 4روز ازهم دور بودیم ....ولی برای بابایی خیلی سخت بود که دوری تورو تحمل کنه مخصوصا روزی که توی فرودگاه بودیم کفشای صدادار صورتی که شب قبل برات خریده بودم وپوشیده بودی وتوی سالن برای خودت میدودی از این طرف به اون طرف وبابایی هم به دنبالت....هر کسی رد میشد محال بود تورو ببینه وباهات خرف نزنه...همه واست ذوق میکردند...توهم با اون کفشات روی اعصاب همه بودی....بابایی میگفت وقتی رفتین سالن انتظار وباهامون خداحافظی کرد...هنوز صدای کفشاتو میشنید...وخیلی اون لحظه بهش سخت گذشته....بمیرم الهی ....بدترین لحظه هم برای خودم همون جاست که با بابایی خدافظی میکنم ومیریم سالن انتظار ....تا لحظه اخر چشم ازش برنمیدارم ....مخصوصا اگه با لباس کاراش باشه که دیگه نابود میشم...چشمام پر اشک میشه و همش میگم کاش تنهاش نمیذاشتم ...ولی...چیکار کنم...بعضی وقتا مامانی ادم مجبورمیشه کارهایی رو انجام بده که اصلا دلش نمیخاد....منم به خاطر تو که توی جاده کمتر اذیت بشی بابایی رو تنها گذاشتم.....

ولی اینبار خیلی قراره خوش بگذره چون عروسی همه مرضیه ست...ومیخایم بریم بترکونیم....کلی خرید داریم که باید انجام بدیم....وبرای عروسی اماده بشیم....الانم که اوایل اردیبهشت و فصل فصل اصفهان و گل گشت و تفریح ...

اردیبهشت اصفهان خیلی زیباست....مخصوصا چهارباغ....هشت بهشت........ناژوان ....من عاشقشونم.....

یک هفته ای که اصفهان بودیم به محض ورود شما الرژی گرفتی و ابریزش چشم پیداکردی... منم زیاد بیرون نمی اوردمت تا زودتر خوب بشی تا بابایی میاد بزنیم بیرون....ولی بهر حال اون هفته به کارام رسیدم تقریبا ....وخریدامو انجام دادم......بعدشم که عروسی عمه افتاد 23 اردیبهشت ....کلی حرص خوردیم ولی چون فصل خوبی بود از دید مثبت نگاه کردیم تا سخت نگذره.....اتفاق بد بعدی هم این بود که من سرماخوردم.....وخیلی سخت گذشت دوروز اخر سفرمون...وتا 3روز بعد از اینکه اومدیم جم حالم خوب نشده بود....چون زمینی برگشتیم ....وتوی مسیرهم که واقعاخسته کننده بود خیلی سخت گذشت.....اصلا از این راه دیگه خسته شدم....از ترس این جاده دلم میخاد 5ماه جم بمونم وهیجا نرم.....متاسفانه هم بابایی همیشه دلش میخاد زمینی بریم .....برخلاف من که عاشق مسافرت های هوایی ام.....ولی از یه جهت هم حرف بابایی درسته که اصفهان اونم اردیبهشت ماه بدن ماشین اصلا لطفی نداره.....

بابایی اومد پیشمونو کلی رفتیم گل گشت با خاله اینا ومامانی ودایی اینا....رفتیم هشت بهشت.....میدون نقش جهان ....کلی خرید کردیم با قوم بابایی هم رفتیم پارک سرارود..خیلی اونجاهم قشنگ بود....وخوش گذشت.....

ودوباره باید اماده بشیم برای سفر بعدیمون تا اخر این هفته یعنی 18 اردیبهشت دوباره بریم اصفهان.....وای خدا...توانایی بده این راهو بریم وبه سلامت برگردیم.....اصلا وقتی بهش فکر میکنم تن وبدنم میلرزه....ولی چاره ای ندارم دارما...ولی دلم راضی نمیشه ...بابایی میگه شمارو میزارم با پرواز 5شنبه برید خودم زمینی با ماشی میام ولی دلم نمیاد تنهاش بزارم.....

 

پارک سرارود

 

 

ازدیدن اونهمه آب ذوق زده شده بودی ومیخاستی دیگه بری خودتو غرق کنی....خخخخ

 

 

بابایی وعمو محمد ...مشغول درست کردن کباب

 

 

 پارک هشت بهشت

 

 

کلی هم اون روز با مامانی جور شده بودی ...وبازی میکردی...

 

 

سارینا عروسک خاله.....

 

 

رستوران گردان هتل آسمان ـ روز زن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نیلوفر
14 اردیبهشت 93 10:27
وایی چقدر این سارافون بهش میاد
مامانی آیلین
18 اردیبهشت 93 16:41
ای جان چه دخمل خوشمزه ای