آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

بهار 93....با شکوفه زندگیمون

1393/1/21 2:05
نویسنده : مامانی محبوب
257 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 20 فروردین ومن میخام انچه در 1ماه پیش گذشت رو برات بنویسم ....روزهای شاد شادی که از قبل عید شروع شد....

امسال با وجود تو بهارمون یه رنگ دیگه داشت....قشنگتر بود ....رویایی تر بود....وهر لحظه اش من وبابایی از اینکه تو همراه همون هستی خداروشکر میکردیم .....

ازخونه تکونی قبل از عید شروع میکنم....

با تو واقعا خیلی سخت تونستم خونه تکونی کنم واقعا دست تنها بودم واز بابایی هم که خبری نبود البته طفلک حق داشت وقتی میرسید همش میخاست کمکم کنه ولی واقعا خسته بودو خوابش میبرد.....

توهم که فقط خراب کاری میکردی ودلت میخاست هرکاری من میکنم بفهمی دارم چیکار میکنم...

یه غلطی کردم با وجود انکارهای بابایی تصمیم گرفتم فرش وتوی تراس خونمون بشوریم گفتم یه هزینه الکی میکنیم اخرشم اونجوری که دلم میخوادتمیز نمیشه...و از این چرت وپرت ها ...در نهایت هرچند خیلی تمیز شد وبرای جابجایی اش  هم کارگرگرفتم تا پهن کنه روی دیوار وجمع کنه ..ولی با وجود تو ویه تراس کوچیک خیلی سخت بود....

 

ولی خوب روز خوبی بود وکلی آب بازی کردیم 

نهار خوردیم ...که به سفارش باباییی  خورشت قیمه بود...

بابایی خیلی کیف میکرد که توهم باهاشی ومن هرچی تورومیبردم تو...ولی اون می اوردت بیرون ودوست داشت توهم پیشمون باشی و توهم که از خدا خاسته انقدر اب بازی کردی که مثل موش آب کشیده شده بودی...

 

 

 

من تموم کارهارو کردم وسفره هفت سین هم چیدم وسایل وجمع کردیم وصبح پنج شنبه زدیم به جاده ...وباید تا قبل ساعت 8 می رسیدیم خونه مادر اینا آخه سال تحویل ساعت 8/5 شب پنج شنبه بود...خیلی روز قشنگی بود استراحتمونو کرده بودیم ومنم شامی به فرمایش بابایی درست کردم تا توی جاده معطل غذانشیم....خیلی روز خوبی بود....احساس خیلی خوبی داشتیم....جاده خیلی شلوغ بود همه مردم خوشحال بودند در تب وتاب شب عید بودند....از هر شهری که رد میشدیم او شور وحال عید وبه خوبی میدیدم...دست یکی جعبه شیرینی بود واون یکی میوه خریده بود....ویکی توی لباس فروشی بود....وهمه جا و بوی بهار میداد...تو هم که صندلی عقب ماشین بهترین اتاق بود...وواسه خودت میخابیدی با اسباب بازی هات بازی میکردی.....وبابایی رو صدا میزدی.....

 

 برای نهار یه جای خیلی قشنگی توی مرو دشت که من عاشقشم بابایی نگه داشت یه پارک جنگلی بود جای خیلی قشنگی بود با سبزه های تازه ای که تازه از خاک سرزده بودند

بهار ومیشد اونجاقشنگ حس کرد

با یه برکه آروم ومرغابی یه آبشار مصنوعی....

 

 

 

 

 

ومن وبابایی امسال هم مثل پارسال در کنار برکت زندگیمون ...گل گلخونمون ....عزیز دردونمون سال 93 روتحویل کردیم....مطمعنم در کنار تو هرسالمون بهتر از سال قبل میشه ....

چون تورو داریم ...تویی که بعترین هدیه از طرف خدا هستی ....

تویی که وجودت پر از خیر وبرکت

انشالله که خداوند به خاطر وجود پاک تو سلامتی روزافزون بده واز گنج بی پایانش نصیب ما کنه...الهی آمین

سر سفره که نشسته بودیم ودعا میکردیم به بابایی میگفتم برات خیلی دعا کنه آخه دعای پدر در حق فرزند خیلی گیراست

بابایی هم که مشغول قرآن خوندن بود وکاملا تو حس بود یه نگا به تو کرد که وسط سفره نشسته بودی ومشغول خرابکاری  خندش گرفت وگفت واسه این دعا کنم؟آخه ادم عاقل وسط سفره میشینه....

....وتو همش دستت توی سفره هفت سین مادر بود مشغول خرابکاری تموم دیزاین سفره هفت سین مادر وبهم زدی....مثلا سکه هارو ریختی رو سمنو ها دستتو کردی تو تنگ ماهی..سیر ها رو له کردی....با وجودیکه همه مراقبت بودیم...بازهم حریفت نمیشدیم ...

 

 

وازفردا هم که دیدو بازدید های عیدوشروع کردیم...

اینم عکس صبح روز اول عید...با لباسای عیدت.....

 

 

کلی عید دیدنی رفتیم وکلی عیدی گرفتی .....هر جاهم میرفتی از یه چیزشون خیلی خوشت می یومد ولکنش نبودی....بیشتر هم هدفت سفره هفت سین ها بود.....

 

خونه دایی مهدی اسب دایی اینا رو فقط بوس میکردی...

 

سفره هفت سین زندایی زهرا رو خراب کردی....

خونه خاله زهرا بیچاره که انقدر سفره هفت سینشون وخراب کردی که اصلا یه چیز دیگه شد....

هرچی پیدا میکردی می انداختی رو سر ماهی های بیچاره....

 وما سوم فروردین یه مسافرت 3روزه رفتیم چغاخور به دعوت همکار بابایی آقای رضا حاجیان

که خیلی خوش گذشت وکلی هم بهشون زحمت دادیم ولی خیلی میخندیدم وتا دیر وقت شبها بیدار بودیم یه شب که قرار گذاشتیم تا صبح بیدار بمونیم ..وبیدار موندیم وکلی بازی کردیم از حکم تا بلوف ومن زینب جون یه روه وآقایون هم یه روه دیگه ...که همش ما برنده میشدیم وجایزه  اش هم این بود که گروه برنده میتونه حکومت کنه ودستور بده که ...آقایون بیچاره رو مجبور کردیم به ظرف شستن وزمین وتی کشیدن و...خلاصه خیلی خندیدم مخصوصا با آقای اسکندی مسئول رستوران که با آقایون خیلی جور شده بود وکلی غذا اضافه هر دفعه برامون میکشید....

از طبیعتشم بگم که به زیبایی تابستونی که بعد عروسی مون رفتیم نبود ولی الانم زیبایی خودشو داشت....روی کوه ها هنوز بف نشسته بود وجلوی ویلامون برفا هنوز آب نشده بود

توهم روز اول آبریزش بینی پیدا کردی وزیاد بیرونت نمیبردیم آخه ترسیدیم سرمابخوری...

 

رستوران مهمانسرای نفت....میز جلو هم ژله هایی که دکور سفره هفت سین بود ولی ما فکردیم خوبه وخوردیمشون......نگو 1هفته اینجا مونده بود....فکن؟؟؟؟ولی خداروشکر چیزیمون نشد....

 

 

اینم از آقامهدی گل پسر که من خیلی دوسش داشتم وبا توهم کلی بازی کرد....

 

 

اینم جلوی ویلامون واسه خودت بازی میکردی.....

 

اینم یه عکس هنری از بابایی جان جانان در طبیعت زیبای چغاخور...

 

 

و7 فروردین هم که تولد بابایی بود وما توی سیتی سنتر بودیم وداشتیم واسه خونه خرید میکردیم وفردا قرار بود برگردیم عسلویه ...وخیلی زمان نداشتم که واسه بابایی تدارک جشن ببینم ...تنها کاری که تونستم توی اون وقت کم بگیرم این بود که توی فروشگته رفتم غرفه کیک وشیرینی ویه کیک واسه بابایی خریدم وقتی وسط سالن منتظرش شدم بیاد وقتی اومد سمتم یه دفعه اوردم سمتش وشعر تولدت مبارک وبراش خوندم.....گفتم کادوتم طلبت باشه ....ویه جشن سرپایی گرفتیم.....ومن وتو بابایی بعدهم اومدیم خونه مامانی وجشنمون کامل تر شد ....

 

 

وخلاصه برگشتیم خونه وبرای 11 مهمونهامون رسیدند....خاله لیلا اینا ..دایی محمد...خاله زهرا اینا...وپسرخاله پری....

خلیلی خونمون شلوغ شده بود ...ولی خیلی خوش گذشت...دورهم سیزده بدر رفتیم باغ جنگلی توی اون هوای عالی که ابری بود ولی بارون نیومد...کلی وسطی و والیبال بازی کردیم عصر هم رفتیم نایبند...شنا دسته جمعی وتوی اب هم والیبال کردیم....خلاصه خیلییییییییییی خوش گذشت .....وتوهم که امیر رضا باشه دیگه غمی نداری....همش بغل امیر وسمانه بودی تا ببرنت بیرون توی پارک بازی کنی....

توی هتل شیرینو جشنواره نوروزی بگذار کرده بودند وویه روز همگی رفتیم اونجا کلی بازی کردیم

پینت بال .....موتوری.....ترامبولینگ......قایق موتوری ...از همش باحال تر بود.....کلی توی اب جیغ میزدیم ومیخندیدم...ترامبولینگ هم عالی بود ...تخته فنر خانوادگی که هممون روش بالا پایین میپریدم .....وهیجانی داشت که تا الان تجربه نکرده بودم....توهم با سارینا کلی بازی کردی...

 

بندر سیراف رفتیم قلعه نصوری دیدن کردیم ...قلعه قدیم بود که یه فرد عرب ساخته بود و4 تا زن داشته بود و7 تا دختر که دختر اخرش خانوم لیدر میگفت الان زنده ست و75 سال سن داره....خیلی  قدمت داشت ولی مرمت اصلا خوبی انجام نداده بودند...مثلا دیوارهاشو گچ کشیده بودندو کاشی سرامیک کرده بودند....واین به نظرم یعنی فاجعه ...یک بنای تاریخی رو بیای گچ بکشی؟؟؟/...وقتی توی این قلعه رفتم فقط حرص خوردم که اون بنده خدا با اون امکانات کم چندین سال پیش چه بنایی ساخته وما الان داریم باهاش چه میکنیم....قلعه بزرگی بود روی تپه ای مشرف به دریا...

 

 

 

صبح 13 بدر.....باغ جنگلی...

 

 

 

 

 

عصر 13 بدر..... خلیج نای بند

 

 

یه عکس فوتبالی...از روز 13 بدر......وپایان

 

اینهم از روزهای قشنگی که با هم داشتیم ....بهار 93.....

روزهای خوبی که با تو زیباتر شدند.....

آری همیشه  با تو زندگی زیبا تراست.....

الهی همیشه سلامتی باشد ویک دل خوش ویک لب همیشه خندان.......

وتو....

تو...

ای همیشه خوب ....

نازنین دخترم.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نیلوفر
22 فروردین 93 10:48
واییی جیگروووووووووووو با اون قیافه خنگولش