آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اردک کوچولوی منی تو....

بچه ای رو ندیم انقدر مثل تو عاشق اب باشه.....مثلا تازه از حموم در اومدیا ولی دوباره همینکه آب ببینی جیغ بنفشی میزنی که انگار دفعه اولته آب دیدی.... واینم یکی از بهترین لحظاتت که وان و پر آب کنم وشماهم ساعتها با عروسکات مشفول بازی بشید....     ...
3 مرداد 1393

سفر من وتو بابایی به اص

امروز 2 مرداد 93 هستش و هنوز ماه رومضون تموم نشده و ماقراره سحر حرکت کنیم....ساعت 1/5 وتو بابایی  الان 2 ساعته که  خوابیدین ومامانی هم مشغول جم وجور کردن وسایل.... به کسی حرفی نزدم که داریم میایم اص کاش تا فردا هم کسی وبلاگتو نخونه...تا همه چیز طبق برنامه پیش بره....نمیدونم چه کرمی که هی میخام همرو بپیچونم تا غافلگیرشون کنم بعد از 2 ماه داریم میریم و همه منتظر تواند تا ببینت...خیلی دلشون برات تنگ شده ...خاله ها ...دایی اینا ....مامانی که دیگه هر روز باید زنگ بزنه صدای ماجو گفتن تورو بشنوه....دیروز ک باهم حرف میزدیم کلا نا امیدش کردم که دیگه نمیام..واونم فقط سفارش  بوس بهم میداد ک کجاهاتو بوس کنم....امیدوارم این هفته خوش بگذ...
3 مرداد 1393

اولین سفر بابایی به اصفهان بدون من وتو.....

بابایی هم که بعد از رفتن آقاجون ومامانجون راهی اص شد یعنی 21 تیر ماه وخیلی به ماهم اصرار کرد تا بریم ولی من ترجیح دادم خونه بمونم تا بخوابم با بعضی ادما روبرو بشم ...یک هفته ک میریم اص چیزی نیست که آدم بخاد به بحث ها وحرفهای خاله زنک که حالم ازشون بهم میخوره بگذره.... فقط دعا میکنم خدااز سر کسانی که باعث جدایی خانواده ما ازهم میشن نگذره.... آمین هرچند بابایی تموم روزهایی ک پیشمون نبود دلش با ما بود....تا چهارشنبه بیشتر نتونست طاقت بیاره وبا اولین پرواز روز 4شنبه اومد مستقیم خونه... خیلی سخت گذشت روزهایی که بابایی پیشمون نباشه اصلا نمیگذره....توهم مدام توی خونه بابایی رو صدا میزدی ....ودل کوچولوی توهم خیلی برای بابایی تنگ...
22 تير 1393

دیداری شیرین در تیرماه عسلویه

14تیر اقاجون ومامانجون با پروازی که دایی مهدی گرفت اومدند پیشمون ومنو تو خیلی خوشحال بودیم وکلی روزهاباهمدیگه خوش میگذروندیم  به اقاجون میگفتی:آقو به مامانی هم میگفتی:ماجون   همش دنبال آقاجون بودی ویه لحظه تنهاش نمیذاشتی حتی نمیتونستی ببینی میخابه میرفتی انقدر بوسش میکردی تا بیدار بشه... آقاجون هم از خواب ناز بیدارش میشد وانگار هیچ اتفاقی نیوفتاده تازه کلی بوست میکردحسابی باهات بازی میکرد....این یک هفته ای که اینجا بودند هر روز صبح زوداز خواب پامیشدی اقاجون میبردت پارک سر کوچه....وخسته وصورتت خیس عرق برمیگشتی خونه شرجی میزد به صورتت مثل گلبرگای گل که روش شبنم نشسته باشه....زیباروی مامان مامانجونم که درو خونه کلی دنبا...
21 تير 1393