حس خوبِ بودن تو....
ای حس خوش یمن غزل, آواز مبتزل منم
ناب تویی, جعل منم اصل تویی, بدل منم
زمستان 93 در ایران بهارشهرک ماست... ...
نیش گشاده و لب خندان همیشه هست چشم خندانم آرزوست...
کاش زمان در کنار شما بی نهایت میشد......
ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران بیداری ستاره در چشم جویباران آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران ...
زیبای بی همتایم
شعر فوق العاده از مولانا جانمان ای برده اختیارم, تو اختیار مایی من شاخ زعفرانم , تو لاله زار مایی گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد غم اینقدر نداند کاخر تو یار مایی ...
یک ماه مانده تا تولد 2سالگی ات....
دیروز دارم از باباجانتان میپرسم که واسه نهار چی بزارم؟ خانمچه مان سریع از سالن میپرد در اشپزخانه و میگوید: "ماکانی.....ماکانی بخر...." باباجانتان چند روز پیش برایم تعریف میکردند که در حال نقاشی روی تابلو اتاقتان بوده اند و قرار بر ان شده تا مار نقاشی کنید وهر دو مشغول میشوید و بابا جانتان با هنر مندی بسیار مار بزرگ و با جزییاتی میکشند بعد از اتمام نقاشی هایتان بابایی از خط کوچکی که روی تابلو کشیده بودی سوال میکند : بابایی چی کشیدی؟ چقدر قشنگه؟ پیکاسوی ماهم جواب میدهد:" ماااااااا گنه" (مار گنده) وباباجانتان بعد با تعجب میپرسد خوب این که من کشیدم چیست؟ وشما میگویید:&...
می شود کمی مرا بغل کنی....
روزها سریعتر از انچه تصورش را بکنم میگذرد انقدر سریع که فرصت نمیدهد ...پایشان را بگیرم و در این گوشه تاریخ ببندیم فرشته کوچک خوشبختی خانه سبزمان: تا به امروز 14 شبانه روزست که در اعوش پر مهرم به خاب نرفته ای به جای من آنا یا مهربون را در بغل میگیری و "گب ببیری"....(شبخیر) ی میگویی و بعدترشم میگویی"بو دیگه"....(برو دیگه) و پشت مثل پنبه ات را به ما میکنی و میخابی.... هر روز باباجانتان از من میپرسد : آنیسا دیشب راحت خابید؟ ومن هم نیشم تا بنا گوشم باز میشودومیگویم اری بسیار راحت .............برایش قصه خاندم و شبخیری و بوسی ونوازشی و بعدشم خاب واوهم ذوق ...
دست ودلم به نوشتن نمیرود این روزهای سخت را....
نوگل همیشه بهارم 3 روز مانده به پایان 1 سال و11 ماهگی ات ....تورا از شیره جانم ....محروم کردم.. ماهها باخودم کلنجار رفتم و این بحران سخت را از نظر گذراندم....وهیج جور نمیشد که نمیشد... اصلا نمیتوانستم به ان فکر کنم که انگار میخاستم به لحظه مرگم بیاندیشم.....نمیدانم چرا گلویم پراز بغض میشد...ودیگر توان نفس کشیدن را از ما صلب میکرد... وبیخیال از همه چیز.. ونیشمان را تا بنا گوشمان باز میکردیم و دوان دوان به سراغت می امدیم و می می های قرمز آبی تورا تا آخر در دهانتان میچپاندیم . در ابن راه .. مثل همیشه دلم به باباجانتان خوش بود که همیشه حامی سرسخت ماست در تصمیمات مهم زندگی.... ک...