آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

تولد 2سالگی

1393/11/24 1:28
نویسنده : مامانی محبوب
232 بازدید
اشتراک گذاری

چقدر زود گذشت قند وعسلم.....

انگار همین دیروز بود که به قول باباجانتان در مرحله قوز قوز به سر میبردید....والان خودتان قوز قوز های اهورا پسر دایی مهدی جانتان را مسخره میکنید

امسال دوست داشتم تولد رویایی برایت بگیرم  انطور که دلم میخاست و خیلی وقت بود در دلم مانده بود....

دست تنها بودم  .....و همچنان بابایی در خانه دوران استراحت را میگذراند ....ولی من کاری را تصمیم بگیرم انجام دهم دیگر محدودیت سرمان نمیشود....

برای شروع کار تم کیتی را انتخاب کردیم و به دنبالش رفتیم به دنبال ازک بزک جور کردنهای ریسه ها و تزعینات میز عصرانه...و انتخاب نوع غذا و لباس صورتی و سفید برای عروس خانم.....

بسیار خسته شدیم ولی ارزش عروس شدن و خوشحالی دلبرمان راداشت

هر روز لباس عروستان را میپوشیدید و با اهنگ های انتخابی باباجانتان کلی میرقصیدید و ماراهم همراهتان به نایی دعوت میکردید...

وما چقدر در دلمان ذوق ذوق میکردیم...و کله قند در دلمان اب میشد ....و احساس میکردیم به واقع شما در حال عروس شدن هستید و همین فرداست که دیگر از خانه بروید....نیشمان تا بناگوشمان باز بود..اشک در چشمانمان حلقه میزد...در حالی که به سختی بغضمان را فرو میدادیم.....میگفتیم ...."چقدر سخته روزی که انیسا عروس بشه و بخاد از خونه مون بره"

 

کفشهای منهم که دیگر جایگاهشان را فهمیده اید و برای هر نایی باید بساط لهو و لعبتان به طور کامل جور باشد....اعم از کفش پاشنه بلندو دامن....

 

جانمان برایتان بگوید که روز تولدتان بسیار عالی برگذار گردید...

وان روز تا قبل از ورود مهمان ها 3ساعت خابیدی و فول شارژ شدید و اماده استارت یک تولد رویایی ...

 

انقدر شاد و پر انرژی بودید که از دهانمان در نیامده که جان مادر بیا برویم لباسهایتان را عوض کنیم ...میدویدی

میگفتم عسل بانو برویم موهای مثل ابریشمتان را شانه بزنیم...میدویدی

میگفتم مامانی رژ بزنیم؟....رژ که دیگر با سر وکله دویدید...

و خلاصه خانمچه  ما مثل جواهری شده بود که فقط قربان صدقه اش میرقتیم و در دلمان قرانی که از بر بودیم را میخانیدم و فوتش میکردیم....

به خدا سپردمش تا از چشم حسودش محافظت نماید .....

 مهمانهایمان ساعت 4 امدندو 30 نفری بودند...اوایل جشن چون تازه با تزعینات روبرو شدی و خوراکی های رنگارنگ و خوشمزه را دیدی فقط اویزون میز شده بودی و فقط میگفتی: "اش ای" یعنی از این میخام....

ومنهم از تمام چیزهایی که دلت خاست به شما دادم....اخر امروز روز شما بود جان مادر تمام این تزعیناتم به فدایت....همه را برای تو میخاهم ولاغیر

اواسط جشن که خیلی شلوغ شده بود و پسرهای مجلس از سر وکله مان بالا میرفتند بسیار اشفته شدید....و گریه میکردید....که میخاهید بیرون برویدو به محض اینکه در ورودی ساختمان را باز میکردم :

میگفتید "هوا خوبه"

واین یعنی واقعا کم اورده بودیدو میخاستید هوایی بخوردید.....

 

کیک کیتی دخترم آمد و قند عسل مامانی بعد از اینکه ان را پایین اوردم تا ببینی اش  شروع کردی به انگشت زدن و خوردن کیک

برای فوت شمع هم وقتی گفتم مامانی شمتو فوت کن نتوانستی هر دورا همزمان فوت کنی و بعد از اینکه یکی را خاموش کردی بعدی را بقیه بچه ها فوت کردند....و با شادی و دست وهورای من فهمیدی کاری بزرگ انجام دادی

وبعد هم که بجای برش دادن کیک چاقو را گرفتی و شروع کردی ضربه زدن زدن  روی کیک و همان خرابکاری های همیشگی ات....

وبعد هم که موقع پذیرایی شد و به افتخار ناز بانو ماکارونی هم پخته بودم ...که به محض دیدن ماکارانی ها روی مبل ولو شدید و یک بشقاب کامل خوردید فارغ از اینکه مهمانی برای شماست بعداهم میشود خورد....

 

از تمام چیزهایی که در ست کردم کلی اضافه امد با وجودیکه همش نگران بویدم که مبادا کم بیاید و مابشویم شرمنده....

منو  هم شامل:  ماکارونی - حلیم بادمجان -سالاد الویه -فیلگر فود(ژامبون و پنیر) -ژله موزاییک -ژله تکنفره دورنگ

 

مرحله اخر هم شامل باز کردن کادوها بود که واقعا دیگر تحمل نداشتی و میخاستی از خانه فرار کنی ولی به هر زحمتی بود شمارا دربغلمان چپاندیم و این مرحله خستگی در کن را اجرا کردیم.

 

بعد از رفتن مهمانها وقتی باباجانتان امدندشما شروع کردی به تعریف کردن و انگار نه انگار تا دقایقی پیش همه اش اویزان ما بودید

وبا اسباب بازی های جدیدتان مشغول شدید....

 

عزیزم در تزعین و چیدمان خانه خیلی کمکم کردی و هر کاری میخاستم انجام دهم کنارم می امدی و میگفتی مامان کمک ایه ؟ ایه؟.....یعنی کمکت کنم؟؟

ومنهم یه کاری دستت میدادم وحسابی مشغول میشدی....روی چهار پایه میرفتم توهم پشت سرم بودی....وکلی با بادکنک هایی که بابا جانتان برایتان باد کردند بازی میکری

 

 

واینهم گزارش تصویری از روز تولدتان جان مادر

 

 

 

  انیسا خانوم قبل از پخش کردن کارت های دعوت تولد

 

 

آنیسا خانم مثلا در حال کمک کردن به مامانی...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

البته لازم به ذکرست که جای عکسهای حلیم بادمجان  و ماکارونی  بسیار خالیست چراکه دیگر نتوانستیم از آن

زبان بسته ها عکسی بچلانیم

وبازهم ناگفته نماند که برای اولین بارمان  بود ک میپزیذیم و چقدر بر دلها نشست و همه به به و چهچهشان به هوا

بود که مزه حلیم بادمجان های بیرونی را میدهد....

وماهم که از این حرفها سیر نمیشویم هی میگفتیم :   نه بابا....اینطوریهام نیست که شما میگویید

وانها بازهم تکرار میکردند که چرا همینست که ما میگوییم....وما بازهم که نه بابا...وباز... انها.....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)