آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اسال و 11 ماهگی

نبی :                   تی وی نگا نکن به من توجه کن (تازه با حالت اخم) اشی میخام :       از اینا میخام دوش داام:            دوست دارم یه شه:                یه لحظه خوستم:             سوختم خاستم:              ساختم گ گ گه:         ...
7 دی 1393

دانه های درشت سفید رنگ چرکی در گلو

این بیماری با تب شدی همراه است به صورتی که انیسا 48 ساعت در تب شدید به سر میبرد وهیچ علاعم دیگری جز گلو درد نداشت که حتی قادر به شیر خوردن و حتی پایین دادن اب گلو هم نمیباشند درمان این بیماری هم فقط کنترل تب میباشدولاغیر که با دادن استامیتوفن هر 4ساعت وپاشویه کردن به صورتی که از کمربه پایین در اب 29-30 درجه باشد. اکثر پزشکان انتی بیوتیک تجویزمیکنند که هیچ تاثیری در بهبود بیماری ندارد چراکه عامل این بیماری ویروسی میباشد. بعد از 3روز دانه های قرمز رنگی روی بعضی از قسمتهای پوست دیده میشود که نشان از پای درامدن ویروس میباشدو پس از ان هم بهبودی کامل حاصل خاهد شد.
22 آبان 1393

عروسک من درعروسی عمومحمد -مهرماه

                                     عروسک من خیلی عروسی بهت خوش گذشت وهمش مشغول نایی بودی هروقت صدای اهنگ میشنیدی شروع میکردی به رقصیدن و بقیه رو با خودت همراه میکردی....هرچند بابایی هنوز کمرش درد میکرد ..و ما مجبور بودیم بیشتر پیش بابایی بمونیم ولی برای خرید لباس هم خیلی وقت گذاشتیم و در نهایت هم همون چیزی شد که دوست داشتم ...من وپرنسس مامانی با همدیگه لباسمونو ست کردیم که زحمتشو خاله لیلا کشید اونم توی یک روز...و انصافا هم زیبا بود...وهمه انگشت ب دهان مونده ب...
22 آبان 1393

اسال و 7ماهگی

آقو :آقاجون مادیر :مادر ماجون :مامانجون مومند : عمو محمد منه :سمانه آینا :سارینا امیا :امیررضا دادی :زندایی راضیه پ یا :پریسا ایی : علی حنا :حنانه گایی :خاله وادی :فاطی مومن :میمون بس :بستنی پاش :پاشو    
19 شهريور 1393

دختر مهربون من

دیشب دست بابایی رو گرفتی که بابا..دد....و میخاستی باهاش بری پارک بعد بابایی که میخاست تورو از رفتن این موقغ شب منصرف کنه اوردت بیرون دم در و گفت بابایی بیا ببین بیرون تاریکه ...حالا میخای بریم؟ و تو یه لحظه برگشتی به من نگا کردی که تنها نشسته بودم توی خونه و گفتی: مامان....اچ....(مامان ....میترسه) ای مامان قربون دل مهربونت بشه که فکر میکنی اگه منو تنها بزاری این اون وقت شب من میترسم.....زندگی
19 شهريور 1393

اولین جمله 3کلمه ای که گفتی دراسال و 7ماهگی

امروز من وتو بابایی رفتیم دریا کنگانا که  برای بیمه ماشین که بعد تصادف بابایی لازم بود...وبعد از انجام کارها که البته انجام نشد..چون ماموری که برای کشیدن کوروکی صحنه تصادف اومده بود مدرکهارو گم کرده بود....واقعا اگه توی نیروی انتظامی نشه نظم دید کجا باید دنبالش گشت....بیخیال حرفهایی که ارزش گفتن نداره....خلاصه بعدش رفتیم دریا ساعت بعد از ظهر....1 17 شهریور 93......از گرما وشرجی که اصلا نمیتونم در موردش حرف بزنم چون دباره احساس خفگی بهم دست میده.....خیلی گرم و شرجی بود اصلا نمیشد نفس کشید ومن همش زیر کولر ماشین نشسته بودم و پیاده نمیشدم ولی به خاطر شما خانم طلا توی اوج گرما رفتیم توی پارک کنگان که خیلی خلوت بود ادمیزاد اصلا اون حوالی دید...
19 شهريور 1393