آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

شبی از شبها...

هرگاه در کنار توام زمان برایم سریع میگذرد....وقتی به تو نگاه میکنم که هر روز بزرگتر میشوی ودیگر آن نی نی کوچکی که به زحمت انگشتم را مشت میکرد ..نیستی؟؟... همین دیروز بود که لیوان آبی که داشتم میخوردم از دستم کشیدی وهر دوتایمان خیس شدیم ..ویکدفعه یخ کردیم وبعد از یک شک کوچک به چشمهایم زل زدی تا عکس العمل مرا ببینی که دعوایت میکنم یا نه؟...ومن فقط خندیدیم وگفتم ..آب سرده...چقدر یخ کردیم...وتوهم با من خندیدی ... امیدوارم همیشه در تمام مسایلی که با تو دارم اینگونه صبور باشم ..اگرخدا کنک کند...چرا که نه؟ این هفته تماما پیش خودم بودی و از بابایی خبری نبود چون بابایی به خاطرسمت جدیدی که گرفته(ریس ماشینری)کارش خیلی زیاد شده و دیگه نمیتونه ساعت...
17 مهر 1392

آنیسا در جشن بادبادکها شهرک پردیس

 بازهم جمعه بود وبابایی پیشمون بود...چند شبی بود به مناسبت شکوفه های انقلاب جشن بود ولی ما نرفتیم و امشب شب اخرش بود وگفتیم یه سری میزنیم ...آخه اکثرا دیگه این جشن ها واسمون تکراری بود هرچن این دفعه قرار بود لهراسبی بیاد ولی بازم بزای ما تکراری بود به همین خاطر ترجیح دادیم توی خونه بمونیم وبهتر دیدیم با بابایی تراس سالن و تمیز کنیم وخلاصه  بابایی رفت بیرون استارت کارو بزنه که از توی تراس داد زد محبوب روشن پژوه اومده منم از همه جا بی خبر گفتم روشن پژوه؟دیگه کیه؟ گفت مجری مسابقه محله دیگه(یک ویک ویک..دو ودو و دو...)وانقدر چشماش از خوشحالی برق میزد که اصلا دلم نیومد بگم نه....قربون اون کودک درونت برم من که سالهاست پیش دبستانی مونده....
6 مهر 1392

روزمرگی هایت...

هر روز شیرین تر میشی ....هر روز برامون عزیز تر میشی..همش با خداروشمر میکنیم از اینکه تو هستی تویکی ثمره عشقی هستی وصف نشدنی.... تا الان که 7 ماه و14 روزت هست خیلی کارهای جدید یاد گرفتی و هرشب که میخوابی فرداش منتظر یه کار خاصی ازت هستم...توانایی هات خیلی بیشتر شده ...تسلطت خیلی زیاد شده به محض شنیدن صدایی به سمتش برمیگردی...با چشمت راهت چیزهایرو دنبال میکنی هرچقدرم سریع باشه مثلا دیروز داشتم زنجیر پستونکت رو مثل پاندول ساعت تکون میدادم وتو خوب نگاه میکردی و راهت دستتو می اوردی میگرفتیش... هر روز بابای به قول خودش (خرمال )بازی میکنی وبابایی خیلی خوشحال از این بابت چون خیلی وقت بود منتظر این لحظه بود وکلی روی توکار کرد تا به این مرحله رسید...
1 مهر 1392

اندر احوالات شصت خوردن آنیسا

 آنیسای من همش نگران انگشت خوردنت هستم ...چه زمان ها که توی نت دنبال راهکارهایی بودم...از دکترت پرسیدم از دوست از آشنا...ولی صد حیف که اونی که میخواستم پیدا نشد به خاطر همین مامانی ایکیوسان شدو نشست هی فکر کرد...هی فکرکرد...وهی فکر کرد تا اینکه به نظرم اومد انگشتتو بد مزه کنم البته این نظر بابایی بود ومیگفت که با آبلیمویی چیزی بد مزه اش کنیم و مامانی که میدونه آبلیمو واسه شما اصلا خوب نیست اصلا به این موضوع فکرنکردم تا اینکه گفتم بهتره از قطره آهنت که اصلا دوست نداری استفاده کنم هم اینکه خوراکی هست همین که بد مزه است وممکنه زده بشی تا اینکه پریشب که دایی مهدی خونمون بود گفتم فکرمو عملی کنم عزیزم تو هم از همه جا بی خبر مثل گل نشسته...
25 شهريور 1392

گمبول وورد

امشب فکر کنم آخرین شب از ماه رمضون باشه ...و بابایی برخلاف مقاومت های من که هی بهش گفتم نگیر نگیر ..تشنت میشه ولی روزشو گرفت و طبق معمول بعد اینکه با هات کلی بازی کرد گفتم بره  اتاق خواب بخوابه چون می خواستم افطاری درست کنم ونمی خواستم با سروصداهام بیدارش کنم...وخلاصه تو بابایی رفتین راحت خوابیدین و مامان کوزت بیچاره هم مشغول شستو شو و پخت وپز...یخ حوض و اینا شد...خلاصه  شمادوتاوقتی از خواب بیدار شدین که خونه مثل دسته گل بودوصدای اذون در فضای خانه پیچیده بودو سفره افطاری پهن بود و آبجوش زعفرونی بانبات باباجون کنار سفره بودومامانی مرغ محلی با سیب زمینی که توش ریخته باشه (چون بابایی این مدلی خیلی دوس میدارن)با برنج ته دیگ ماستی پخته ...
25 شهريور 1392

5ماه از با تو بودن....

تا الان  عزیز دلم تو 5 ماه و 15 روز هست که توی آغوش من هستی ..توی زندگی مایی ...داری با اون قلب کوچیکت به ما زندگی میبخشی....قربون اون نفس هات برم که نفس منه فرشته نازنینم...هر روز داری شیرین تر از قبل میشی 1 هفته است که میشینی وکلی بازی میکنی بعضی وقتا میگم مامانی خسته شدی یکم بخواب  و میخوابونمت ..شاکی میشی و کمرتو میکشی بالا که برت دارم...منم کلی قربون صدقه ات میرم دوباره میزارم که بشینی...و تو دوباره شروع میکنی به دست و پا زدن و هرچی دم دستت هست میخای برداری بزاری دهنت..و مامانی بیچاره هی باید بره هرچی اطرافت هست و بشوره تا خانم خانما همه رو از دم تست کنند. دیشب داشتم به بابای میگفتم چیکار کنم این روزا فراموش نشه؟دوست دارم ...
25 شهريور 1392

اولین ماه رضان 3نفره ما

اولین ماه رضانی هست که بدون هیچ دغدغه کنار هم بودیم....خدایای شکرت آنیساجونم نمی دونی که من وبابایی هر لحظه از کنار توبودن چقدر لذت می بریم...وچقدر خوشحالیم که امسال توی این ماه عزیز خداصدامونو بهتر میشنوه ..اخه یکی از عزیزترین فرشته هاشو به ماسپرده... بابایی هر روز ساعت 3/5 میرسه خونه و من وتو تر تمیز وخوشگل پوشگل میپریم تو بغلش و بهش خسته نباشید میگیم ...بابایی هم کلی ذوق زده میشه و میگه چقدر خوبه هر روز 4تا چشم مشکی منتظر اومدن منه... وکلی توروبغل میکنه وباهات بازی های به قول خودش  بازی اکشن میکنه و تو هم از خدا خواسته کلی دست و پا میزنی و ذوق میکنی.... اگه بابایی روزه نباشه مامانی غذای که بابایی دستور دادن و درستکردن و سفره رو پ...
25 شهريور 1392

کارهای آنیسای من تا الان

 واما از کارهایی که تا الان میتونی انجام بدی 6 ماه و 11 روزگی جدید ترین کارت امروز این بوده که برای اولی بار با اون نصفونیمه دندونی که در اوردی مامانی و حسابی گاز گرفتی که من جیغ بنفشی کشیدم و خودتم هاج و واج به من نگامیکردی ...که یعنی چی شده حالا اتفاقی نیفتاده ..ولی تو که نمی دونی چه دردی داشت....حالا که به قوله مامانی یه پاره دندون داری اینجوری وای به روزی که 2تا بشه ..3تا بشه و.... از خیلی وقت پیش دستای کوچولوتو میگرفتم ومیزدم به جزای صورتم واسمشونو میگفتم وقتی به بینی ام میرسیدم کف دستتو میزاشتم روی بینی ام ومیگفتم بیب بیب ...بیب بیب...و تو خوشت میومدو میخندیدی واز چند روز پیش دیگه هر وقت میگم بیب بیب خودت دستتو میاری میزنی ب...
25 شهريور 1392

اسهال- واکسن-تاول لثه

عزیزم هنوز 6ماهت تموم نشده خواستی عقب نمونی وشروع کردی به دندون درآوردن قربون اون لثه ات برم من که قرمز شده واون مروارید کوچولوتو  از پشت اون تاول سفید میتونم ببینم کی میشه اون دندون خوشگلتو ببینم.. پس اسهالتم به خاطر همین بوده دیگه ...وای که چقدر نگرانت شدم عزیزم ....دیروز که بردمت واکسنتو بزنم وزنت کم شده بود بمیرم الهی چقدر سختت بود مامانی...کاش من جای تو همه درداتو میکشیدم.... هفته سختی رو پشت یرگذاشتی عزیزم از یه طرف اسهالت که تازه داشت خوب میشد که واکسن بهت زدیم واونم از لثه ات که تاول زده... عزیزم ایشالله همش ردمیشه من هم پای تو عزیزم درد میکشم این هفته که اینطوری بودی منم خواب راحت نداشتم و1کیلوکم کردم ...اصلا کاش من آب می...
25 شهريور 1392