شبی از شبها...
هرگاه در کنار توام زمان برایم سریع میگذرد....وقتی به تو نگاه میکنم که هر روز بزرگتر میشوی ودیگر آن نی نی کوچکی که به زحمت انگشتم را مشت میکرد ..نیستی؟؟... همین دیروز بود که لیوان آبی که داشتم میخوردم از دستم کشیدی وهر دوتایمان خیس شدیم ..ویکدفعه یخ کردیم وبعد از یک شک کوچک به چشمهایم زل زدی تا عکس العمل مرا ببینی که دعوایت میکنم یا نه؟...ومن فقط خندیدیم وگفتم ..آب سرده...چقدر یخ کردیم...وتوهم با من خندیدی ... امیدوارم همیشه در تمام مسایلی که با تو دارم اینگونه صبور باشم ..اگرخدا کنک کند...چرا که نه؟ این هفته تماما پیش خودم بودی و از بابایی خبری نبود چون بابایی به خاطرسمت جدیدی که گرفته(ریس ماشینری)کارش خیلی زیاد شده و دیگه نمیتونه ساعت...