آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

عروسک من درعروسی عمومحمد -مهرماه

                                     عروسک من خیلی عروسی بهت خوش گذشت وهمش مشغول نایی بودی هروقت صدای اهنگ میشنیدی شروع میکردی به رقصیدن و بقیه رو با خودت همراه میکردی....هرچند بابایی هنوز کمرش درد میکرد ..و ما مجبور بودیم بیشتر پیش بابایی بمونیم ولی برای خرید لباس هم خیلی وقت گذاشتیم و در نهایت هم همون چیزی شد که دوست داشتم ...من وپرنسس مامانی با همدیگه لباسمونو ست کردیم که زحمتشو خاله لیلا کشید اونم توی یک روز...و انصافا هم زیبا بود...وهمه انگشت ب دهان مونده ب...
22 آبان 1393

اولین سفر بابایی به اصفهان بدون من وتو.....

بابایی هم که بعد از رفتن آقاجون ومامانجون راهی اص شد یعنی 21 تیر ماه وخیلی به ماهم اصرار کرد تا بریم ولی من ترجیح دادم خونه بمونم تا بخوابم با بعضی ادما روبرو بشم ...یک هفته ک میریم اص چیزی نیست که آدم بخاد به بحث ها وحرفهای خاله زنک که حالم ازشون بهم میخوره بگذره.... فقط دعا میکنم خدااز سر کسانی که باعث جدایی خانواده ما ازهم میشن نگذره.... آمین هرچند بابایی تموم روزهایی ک پیشمون نبود دلش با ما بود....تا چهارشنبه بیشتر نتونست طاقت بیاره وبا اولین پرواز روز 4شنبه اومد مستقیم خونه... خیلی سخت گذشت روزهایی که بابایی پیشمون نباشه اصلا نمیگذره....توهم مدام توی خونه بابایی رو صدا میزدی ....ودل کوچولوی توهم خیلی برای بابایی تنگ...
22 تير 1393

دیداری شیرین در تیرماه عسلویه

14تیر اقاجون ومامانجون با پروازی که دایی مهدی گرفت اومدند پیشمون ومنو تو خیلی خوشحال بودیم وکلی روزهاباهمدیگه خوش میگذروندیم  به اقاجون میگفتی:آقو به مامانی هم میگفتی:ماجون   همش دنبال آقاجون بودی ویه لحظه تنهاش نمیذاشتی حتی نمیتونستی ببینی میخابه میرفتی انقدر بوسش میکردی تا بیدار بشه... آقاجون هم از خواب ناز بیدارش میشد وانگار هیچ اتفاقی نیوفتاده تازه کلی بوست میکردحسابی باهات بازی میکرد....این یک هفته ای که اینجا بودند هر روز صبح زوداز خواب پامیشدی اقاجون میبردت پارک سر کوچه....وخسته وصورتت خیس عرق برمیگشتی خونه شرجی میزد به صورتت مثل گلبرگای گل که روش شبنم نشسته باشه....زیباروی مامان مامانجونم که درو خونه کلی دنبا...
21 تير 1393

گل آنیسا

    بابایی این گل و توی حیاط فقط وفقط به اسم تو کاشت   واز تموم گلهایی که تالان کاشتیم پرگل تر وشاداب تره   ولی هرچقدرم که قشنگ پرگل باشه به پای گل همیشه بهار من که نمیرسه       .....اخه تو خودت باغ گلی نازنین دخترم   ...
12 تير 1393

اردیبهشت اصفهان بدون بابایی چگونه گذشت...؟

شنبه 20 اردیبهشت رفتیم اصفهان و1 خرداد برگشتیم اونقدری که فکرمیکردم خوش نگذشت چون بابایی یه روز قبل عروسی عمه تونست بیاد وشب عروس کشون عمه هم رفت....یه شب خیلی دلگیرو غم انگیز ....بابایی باید میرفت تهران چون فرداساعت صبح 8 به مقصدعسلویه پرواز داشت....واون شب خیلی سخت گذشت ....مخصوصا اینکه توی اتوبان به هم رسیدیم .... بابایی توی آژانسی که دربست کرده بود نشسته بودو من وتوهم توی ماشین عمو محمد ...وقتی همو دیدیم کلی برای هم دست تکون دادیم و ذوق کردیم ولی از نوع خیلی غمناکش .... خلاصه از توبگم که اون چند روز جهاز چیدن عمه که صد البته بگم دیزاینرشم خودم بودم روز عروسی خیلی خسته شدی...هرچند گل سرسبد مجلس بودی با لباس خوشگلت...ولی اذیت شدی دیگ...
7 خرداد 1393

چهارمین سفرمون به اصفهان بدون بابایی

امروز 19 اردیبهشت و ساعت 1 پرواز داریم به مقصداصفهان ...اینبارهم بدون بابایی .....اتش سوزی دیروز شرکت تموم برنامه هامونو خراب کرد وبابایی رو هم گرفتار.....یه روز خیلی سخت بدون بابایی ....که اصلا نمیگذره....دیشب به بابایی میگم نیا فرودگاه ..خودمون میریم ..ولی میگه مگه میتونم...میخام تو اذیت نشی....آنیسا اذیتت نکنه تا اخرین لحظه باهات باشم ..میگم برای من سخت ترین چیز اینه که توی فرودگاه تورو با لباسای شرکت ببینم وباهام نیای.... ولی گوش نمیکنه که کار خودشو میکنه...... ولی اینبارهم  دوریهامو زود تموم میشه ....وبابایی دوشنبه میاد پیشمون...عروسی عمه مرضیه خدایا به امید خودت....انشالله همه چیز به خوبی وخوشی طی میشه ....یه دنیا خاطره خ...
18 ارديبهشت 1393

سومین سفراصفهان بدون بابایی...

بازهم بابایی من وتورو 23 فروردین گذاشت فرودگاه تا بریم اصفهان ....وقرار شد بابایی هم اخر هفته با همکارش اقای اکبر پور زمینی بیان پیشمون...این بار فقط 4روز ازهم دور بودیم ....ولی برای بابایی خیلی سخت بود که دوری تورو تحمل کنه مخصوصا روزی که توی فرودگاه بودیم کفشای صدادار صورتی که شب قبل برات خریده بودم وپوشیده بودی وتوی سالن برای خودت میدودی از این طرف به اون طرف وبابایی هم به دنبالت....هر کسی رد میشد محال بود تورو ببینه وباهات خرف نزنه...همه واست ذوق میکردند...توهم با اون کفشات روی اعصاب همه بودی....بابایی میگفت وقتی رفتین سالن انتظار وباهامون خداحافظی کرد...هنوز صدای کفشاتو میشنید...وخیلی اون لحظه بهش سخت گذشته....بمیرم الهی ....بدترین لحظه...
14 ارديبهشت 1393