آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

بهار 93....با شکوفه زندگیمون

امروز 20 فروردین ومن میخام انچه در 1ماه پیش گذشت رو برات بنویسم ....روزهای شاد شادی که از قبل عید شروع شد.... امسال با وجود تو بهارمون یه رنگ دیگه داشت....قشنگتر بود ....رویایی تر بود....وهر لحظه اش من وبابایی از اینکه تو همراه همون هستی خداروشکر میکردیم ..... ازخونه تکونی قبل از عید شروع میکنم.... با تو واقعا خیلی سخت تونستم خونه تکونی کنم واقعا دست تنها بودم واز بابایی هم که خبری نبود البته طفلک حق داشت وقتی میرسید همش میخاست کمکم کنه ولی واقعا خسته بودو خوابش میبرد..... توهم که فقط خراب کاری میکردی ودلت میخاست هرکاری من میکنم بفهمی دارم چیکار میکنم... یه غلطی کردم با وجود انکارهای بابایی تصمیم گرفتم فرش وتوی تراس خونمون بشوریم گ...
21 فروردين 1393

بستری شدن پاره تنم توی بیمارستان

10 اسفند با پرواز ساعت 3 بعدازظهر رسیدیم خونه ....وعروسی شکورا وهمکار بابایی حسین جعفری ...هم رفتیم و همه چیز به خوبی پیش رفت ..تو یکم اسهال شدی....ولی دیدیم که یکم خون داخلش هست و سریع بردمت بیمارستان و دکتر هم گفت باید بستری بشه....بابایی هم از شرکت اومدبیمارستان ...2روز ویک شب بیمارستان بستری بودی ولی برای ما 2سال گذشت....خیلی سخت بود فقط دعای همه بود که تورو نجات داد....همه نگرانت بودندو فقط تلفن میزدند...خاله دایی عمو عمه مامانجونا که دقیقه ای حالتو میپرسیدند.....وخلاصه همه خیلی دوست داشتند ونران حالت بودند....ولی خداروشکر به خیر گذشت.... حال خودم گفتن نداره که چقدر بالای سرت گریه کردم ....وبابایی هم که هروقت میدیدت چشماش پراشک بود ول...
18 اسفند 1392

اصفهان و عروسی شکورا جونم.....

هنوز دوهفته از اصفهان اومدنمون نگذشته که دوباره کیف سفرو بستیم ....به خاطر اینکه 8 اسفند عروسی شکورا ست.....وبابایی به خاطر ما پرواز خصوصی گرفت وما 5روز قبل عروسی رفتیم اصفهان اینبار هم تنهایی بدون بابایی .....البته این دفعه از فرودگاه جم .....خیلی کیف داشت و5دقیقه ای رسیدیم فرودگاه برخلاف همیشه که 1ساعت توی راه بودیم....واصلا خسته نشدیم.....اینبار هم مامانی رو غافلگیرکردیم ....وقتی فهمیدیم خونه خاله لیلاست یواشکی در زدیم وتورو ذاشتم دم درشون وتوهم راهوگرفتی رفتی ویدفعه مامانی وخاله لیلا اینا جیغشون بلند شد....ومامانی که چشماش پر اشک بود ونمیدونست کدوم مونو بغل کنه....وخیلیییییییییییییی باحال بود.....نمیدونم اصلا چه کرمی تو وجودم که هی میخام...
15 اسفند 1392

حباب ساختن های آنیسا

وقتی نیاز شدیدی بهم پیدا میکنی ومنم مدتی تنهات میزارم شروع میکنی ...مام گفتن و حباب ساختن همونطور که صدام میکنی حباب میسازی ...منم از خدا خواسته هی بهت میگم ججججججونم...وتو بیشتر حباب تولید میکنی ...وقتی هم میام بالای سرت وامیستم که یعنی دیگه اومدم بس کن...وسط حباب ساختنات لبخند میزنی وبازم تکرار میکنی...تا بیام بگیرم حسابی بوست کنم تا یادت بره...     ...
15 بهمن 1392

بفرمایید هشت پا....

چند شب پیش با بابایی رفتیم بازار ماهی ....که بابایی چیزی که خیلی وقت پیش قولش. بهم داده بود اونجا دید....یه هشت پا خیلی وحشتناک اونجا بود که من اصلا جرات نمیکردم برم سمتش واونقدر ترسیدم و ..وای وای وش ووش کردم که توهم یه دفعه زدی زیر گریه و دیگع آرم نگرفتی...بعله مامانی جونم بابایی میخواست اون هشت پای وحشتناک وبخره تا من بپزم ...فکن؟؟؟؟؟ آخرشم خرید... از اونجایی هم که منم خودم عاشق تست کردن چیزای جدیدم زیاد مقاومت نکردم .... .وقتی فروشنده تمیزش کرد وسط اون کله سفتش یه فیله خیلی سفید رنگی بود که خودش میگفت از میگو لذیذ تره....به هر حال خدابخیر کنه یه طوری بپزمش دیگه   یعنی از این وحشتناک تر چیزی هم توی دریا هست....اونوقت ما میخای...
15 بهمن 1392

روزهای شاد شاد با مهمونای عزیزمون دی ماه 92

یک هفته ای بود که مامانی واقاجون ودایی حسین وزندایی راضیه ونیلوفر اومدند پیشمون وخیلی خوش گذشت البته چهارشنبه شب یعنی 11 دی دایی وزندایی وسورپرایز ویژه یعنی نیلوفر اومدندومامانی واقاجون هم باپرواز فرداش یعنی 5شنبه اومدند پیشمون..... ونیلوفرهم که اون شب واقعا سورپرایز عزیز ودوست داشتنی بود واسمون...من موندم اینا چطوری دوام اوردند به من حرفی نزدند ؟؟..این واقعا از خانواده من بعید بودکه بتونند تا دم در خونمون خودشونو نگه دارن و قضیه رو لو ندهند خلاصه با اومدن نیلوفرخیلی خوشحال شدم واقعا غافلگیرشدم الهی فداش بشم من... وفرداهم رفتیم فرودگاه دنبال مامانی واقاجون بعدشم رفتیم دریا وخلاصه این یک هفته حسابی خوش گذروندیم روزهای شیرینی بود مخص...
25 دی 1392

یه زمستون بهاری در جم

    زمستان 92......................باورت میشه مامانی.......الان همه جای ایران برف وبارون وسرماست....ولی حیاط ما گلستونه.....بهاره......عاشق این فصل جم هستم .....اصلا دلم نمیخاد هیجا برم تا واقعا بهار بشه......نمیدونی چقدر از مهر به بعد اینجا موندن صفا داره مخصوصا وقتی همه از اصفهان زنگ میزنند که چقدر سرده ...داره برف میاد...اونوقت ما میریم پیاده روی ..دوچرخه سواری....توی حیاط پتو میندازیم چایی میخوریم.....هر روز تو رو میبرم پارک سر کوچه تاب تاب.....دلم میخاد این ماه اندازه اسال شایدم بیشتر طولانی بشه...... اصلا حال وهوای قبل از عیدو خیلی دوست دارم.....جنب وجوشی توی همه چیز میبینم که هیچ وقت هیج جا ندیدم.... مردم .....بچه ها ....
25 دی 1392

اپ ................اپ.....(اسب)

انقدر اپ اپ کردی عروسکم تا برات اپ خریدیم البته خودت وقتی توی فروشگاه دیدیش شروع کردی به اپ اپ گفتن منم وقتی بردمت کنارش ویکم سواریت دادم دیگه فقط تکون تکون میخوردی و پیاده نمیشدی... انقدر واسش ذوق کردی و جیغ کشیدی منم دلم نیومد واست نخرم البته من از قبلش میخاستم بخرم بابایی مخالف بود اونم فقط از لحاظ امنیتی میگفت مناسب نیست وممکنه بچه از روش بیفته زمین و خدایی نکرده یه چیزیش بشه...دیگه خریدیم دیگه...ایشالله ک هیچ نمیشه....ولی باید مباظب باشیم اوب مامانی ؟؟ بعد از اونم هر روزصبح که چشماتو باز نکرده اپ تو صدا میکنی تا نبینیشم اروم نمیشی ...بعد که صبحونه تو خوردی میری حسابی سواری میگیری ازش البته مامانی باید زحمتشو بکشه حالشو شما ببرید..... ...
25 دی 1392