آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

روزهای شاد شاد با مهمونای عزیزمون دی ماه 92

1392/10/25 23:50
نویسنده : مامانی محبوب
144 بازدید
اشتراک گذاری

یک هفته ای بود که مامانی واقاجون ودایی حسین وزندایی راضیه ونیلوفر اومدند پیشمون وخیلی خوش گذشت البته چهارشنبه شب یعنی 11 دی دایی وزندایی وسورپرایز ویژه یعنی نیلوفر اومدندومامانی واقاجون هم باپرواز فرداش یعنی 5شنبه اومدند پیشمون.....

ونیلوفرهم که اون شب واقعا سورپرایز عزیز ودوست داشتنی بود واسمون...من موندم اینا چطوری دوام اوردند به من حرفی نزدند ؟؟..این واقعا از خانواده من بعید بودکه بتونند تا دم در خونمون خودشونو نگه دارن و قضیه رو لو ندهندمتفکرنیشخندنیشخند

خلاصه با اومدن نیلوفرخیلی خوشحال شدم واقعا غافلگیرشدم الهی فداش بشم من...قلب

وفرداهم رفتیم فرودگاه دنبال مامانی واقاجون بعدشم رفتیم دریا وخلاصه این یک هفته حسابی خوش گذروندیم روزهای شیرینی بود مخصوصا اینکه دختر گلمم دیگه تنهانبود وحسابی سرش شلوغ بود دیگه مامان نمیخاست .....هر روز نیلوفر یا اقاجون یا دایی اینا میبردنت تاب تاب....کلی برای خودت خوش گذروندی...منم که دیگه به قول بابایی هی هر روز بهش تلفن نمیکردم شرکت بهونه بگیرم بگم زود بیا خونه واونم خیالش بابت من راحت بود وبه کارش میرسید.....فقط هیف که زود گذشت....خیلی زود

همشون این مدت بهت وابسته شده بودند ومیگفتن ما چطور میتونیم از این خوشمزه دل بکنیم ...مامانی که همش قربون صدقه ات میرفت وصبحا بیدار میشدی میومد یواش که من بیدار نشم میبردت توی سالن وبه من میگفت تو بخواب مامان ...وای اون لحظه انگار خدا دنیارو بهم میداد ودیگه نگرانت نبودم . وواسه خودم تا دوساعت میخابیدم ...فکن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...خودش میبرد پوشک تو عوض میکرد صبحونه بهت میداد....با آقاجون کلی باهات بازی میکردن...وبعد 2ساعت میومدین سراغ من.....وای چه خوابایی رفتم من اون چند روز خداایشالله این مامانی وهزار ساله کنه...الهی آمین....که مامان نیست که گل.. ...فرشته است...الهی قربونش برم

 

پلنگ دره............انیسا و دایی حسین گل وعزیزم

 

 

دایی حسین در اعماق پلنگ دره.....

 

 

دایی حسین وآقاجون انقدر دنبال این بزغاله ها دویدن تا خانوم خانوما از نزدیک باهاشون آشنا بشه وهی

 

بهشون نگه اسب اسب.....

 

 

 

دیگه از این نزدیکتر هم نمیشد...........

 

 

وقتی بزبزقندی هارو دیدی انقدر ذوق زده شده بودی که فقط هو هوهوهو میکردی ودنبالشون میدویدی

اصلاهم نمیترسیدی کم مونده بود گازشون بگیری بخوریشون.....نیشخند

 

 

 

ماهی کوچولوی مامان هم  وسط زمستون لب دریا داره آب بازی میکنی

 

 

نیلوفرجونم ....رستوران بوف.....شبی که مهمون دایی مهدی بودیم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نیلوفر
29 دی 92 13:41
بهترین مسافرتی که رفتم