آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

یه اتفاق خیلیییییییییییییییی ........ قشنگ

عزیز دلم نمیدونی چقدر خوشحالم ....وقتی ادم به یکی از ارزوهاش میرسه خوشحالترین موجود روی زمینه...............ومن الان خودم رو خوشحال ترین موجود روی زمین میدونم. .............چون عزیزم یک هفته ست که دیگه انگشت شصتشو نمیخوره....... خدایا شکرت ...فقط خودت از دلم خبر داری که چقدر نگران این مساله بودم وچقدر تلاش کردم تا ای عادت و ترک کردی از جوراب کردن توی دست گرفته تا لاک تلخ...مشاوره پیش روانشناس.............. ولی بیشتر خودم فکر میکنم روش تلقین 5 دقیقه ای جواب داد...که هرشب باهات کار میکردم....به هرحال مامانی جونم بی اندازه خوشحالم که دیگه این کارو نمیکنی وشصت کوچولوت روز به روز بهتر میشه...مثل روز اولش البته الانم زیاد بد نیست فقط یه جای تا...
9 دی 1392

اولین یلدای بهارم...درکنار خاله لیلا اینا...

اولین یلدای تو در کنار خاله لیلاو عمو غلام وسمانه وسارینا وامیرضاجونم گذشت....که همگیشون به خاطر ما..به خاطر من وتو سختی راه و تحمل کردندو2روز قبلش اومدند پیشمون....وچقدر هم خوش گذشت وما چه بیصبرانه منتظرشون بودیم ...همینطور خاله اینا ...قربونشون برم....چقدر از دیدنشون خوشحال شدم ...توی غربت یه وقتایی که ادم اصلا انتظارشو نداره یه عزیزی درو به روش باز کنه...انگار دنیاروبه آدم میدند...مخصوصا وقتی بدونی اون عزیزان فقط به خاطر تو اومده باشند....هرچقدر این چند روز به خاله اینا میگفتم برید بیرون برای خودتون بگردید...نمیرفتن میگفتن ما فقط اومدیم پیش شما باشیم ..یکم کمک حالت باشم الهی فدات بشم اجی گلم....ایشالله همیشه سلامت باشی وتورو شاد وخوشبخت ب...
8 دی 1392

دلتنگی های روزهایم...و...اولین شهربازی رفتن جوجو

این روزها خیلی طولانی شده....اصلا زمان ایستاده...خیال رفتن نداره....از یه طرف اورحال شرکت بابایی هست وبابایی هم هرشب دیرمیاد خونه خسته وداغون ته مونده انرژی وهم که صرف شما میکنه...از طرف دیگه رفتن خاله لیلا اینا و مژگان...حسابی دلتنگم کرده.... پریشب رفتم خونه مژگان اسپری دستشویی یادش رفته بود با البوم عکس وبردارم وواسش بفرستم که خونشونو خالی دیدم ..داشتم خفه میشدم ...گلوم پر بغض بود اصلا نمیتونستم نفس بکشم ...میدونستم تا گریه نمیکردم اروم نمیشدم.....خلاصه هی به روزایی که میومدم خونه مژگان اینا وباهم بودیم فکرمیکردم به وسایلش که الان هرکدومش خونه یکی هست....وگریه میکردم.....الانم که دارم مینویسم هی بغضمو میکنم...امشب مژگان وفرشادبرای همیشه ...
7 دی 1392

مستقل خوابیدن خرس کوچولوم

تصمیم داشتم تا قبل از یکسالگی توی اتاقت بخوابونمت....ولی چون دلم نمی امد پشت گوش می انداختم ولی ...با خودم گفتم تربیت درست ...دل و اینا نداره...خلاصه با ورود به 11 ماهگی تو دیگه 1 هفته بود مستقل میخوابیدی.... برای خودم خیلی سخته....انگار که قلبمو کندنو   توی یه اتاق دیگه گذاشتن ...با کوچیکترین صدایی ازت می دووم سراغت خیلی وقتا کمرم درد میکنه ولی اصلا متوجه نیستم ونمیفهمم چطوری بیام سراغت بابایی اولش مخالفت میکرد...ولی گفتم باید بچه اصولی تربیت بشه ...وقتی دور روز دیه خواست بره مهد ومدرسه وابستگی اش اونوقت مشخص میشه ...وخودش و ما اذیت میشیم ولی اه از الان درست تربیت بشه انشااله در اینده با این مسائل مواجه نمیشیم....گذشته از اون ...
28 آذر 1392

پلنگ دره....دنیایی دیگر

پلنگ دره جایی که من وبابایی خیلی دوست داریم واکثرا روزهای تعطیل که بابایی خونه باشه میریم اونجا همش دشت ودره وکوه مملو از درختچه و سبزه ست مخصوصا قبل 3 -4 ماه اخر سال خیلی زیباتر میشهوپراز ارامشه ...از دنیا جدات میکنه...ومیتونی صدای خدارو وسط اون دشت ها بشنوی..... واین بار با عروسکم رفتیم که توهم خیلی خوشت اومد ودوست داشتی اونجا راه بری...وقتی گذاشتمت روی سنگا ازت عکس بگیرم اولین بارت بود سنگ میدیدی...فکر میکردی یه چیز خوردنی هستن شروع کردی به گاز گرفتنشون هرچی از دستت میگرفتیم باز یکی دیگه برمیداشتی ...خلاصه اون روز حسابی از خودتون پذیرایی کردید     ...
25 آذر 1392

انچه در آبان 92 گذشت...در اصفهان...

اول ابان من وتو بابایی با ماشینمون به سمت اصفهان راه افتادیم ...واونجا اتفاقات قشنگی افتاد که به ما خیلی خوش گذشت مثلا عقد عمه مرضیه اولیش بود که دوم آبان بود وبعدش عروسی محسن پسرخاله زهرا بود وبعدشم محرم بودوگل گشت هایی که با خاله ها ومامانی رفتیم وخیلی خوش میگذشت  اما بدش این بود که بابایی رو تنها گذاشتیم واون تنهایی برگشت جم چون اورحال بود ونمیتونست که شزکت نباشه واتفاق بدترش این بود که تو بعد از عاشورا سرماخوردگی سختی گرفتی که 1ماه طول کشید... وبه تو ومن وبابایی خیلی این مدت سخت گذشت امیدوارم دیگه سرماخوردگی به این شدت نگیری... توی این مدت تو تغییرات زیادی کردی کارهای خیلی بامزه ای  یاد گرفتی و خیلی شیرین تر شدی خیلی دوست د...
20 آذر 1392

گل من سرماخورده

عزیزدلم از حال وهوای 10 روز گذشته از 9ماهگی ات بگویم : امروز دقیقا 14 روز است که سرماخورده ای ...وانقدر شبانه روز نگران احوال نااحوالت بودم وغصه ات را خوردم وهی گفتم :درد وبلایت به جانم،که خودم هم 1هفته تمام سرماخوردم وآنقدر حالم بد بود که تا بحال همچنین سرمایی مرا نگرفته بود...که اگر تو نبودی محال بود بتوانم از جایم تکان بخورم ولی حال تورا که میدیدم اصلا متوجه خودم نبودم ...ومدام در آشپزخانه در حال درست کردن غذاهای مقوی وآب میوه گرفتن و اسپند دود کردن وتصویه کردن آب برای دستگاه بخور سردت بودم... سخت گذشت خیلی سخت....اولین تجربه ام از مریضی تو بود وتنها بودم بابایی هم گفتم که به خاطر سمت جدیدش دیگر مثل روزهای خوب گذشته مان نمی توانست&nbs...
28 مهر 1392

آخرین روزهای 8 ماهگی...

عزیزترینم جمعه یعنی دوروز دیگر که بیاید تو واردنهمین ماه زندگیت میشوی..... 9 ماه از با توبودن گذشت .... 9 ماه است که خدا آسمانی ترینش را به زندگیمان هدیه داده.... 9 ماه ست که فرشته ها برای محافظت از تو در آسمان خانه مان حلقه زده اند.... 9ماه ست که فرشته ها نگران تواند... چراکه بهترینشان اکنون در خانه ماست.... در قلب من ست....فرشته کوچکم با آمدنت خوشتختی ام تکمیل شد....شبها وروزها در کنارت آرامشی عجیب دارم ...همینکه برای لحظه ای نمیبینمت بی تاب میشوم ...قلبم تندتر میزند....ونفسم به سختی در می آید...همینکه چهره ملکوتی ات را میبینم آرام میگرم و یکبار دیگر مطمئن میشوم که بدون تو..نمیتوانم... این روزها بابایی سختت درگیر شرکت ست ومشغ...
18 مهر 1392