آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

گل من سرماخورده

1392/7/28 0:18
نویسنده : مامانی محبوب
185 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزدلم از حال وهوای 10 روز گذشته از 9ماهگی ات بگویم :

امروز دقیقا 14 روز است که سرماخورده ای ...وانقدر شبانه روز نگران احوال نااحوالت بودم وغصه ات را خوردم وهی گفتم :درد وبلایت به جانم،که خودم هم 1هفته تمام سرماخوردم وآنقدر حالم بد بود که تا بحال همچنین سرمایی مرا نگرفته بود...که اگر تو نبودی محال بود بتوانم از جایم تکان بخورم ولی حال تورا که میدیدم اصلا متوجه خودم نبودم ...ومدام در آشپزخانه در حال درست کردن غذاهای مقوی وآب میوه گرفتن و اسپند دود کردن وتصویه کردن آب برای دستگاه بخور سردت بودم...

سخت گذشت خیلی سخت....اولین تجربه ام از مریضی تو بود وتنها بودم بابایی هم گفتم که به خاطر سمت جدیدش دیگر مثل روزهای خوب گذشته مان نمی توانست  هر روز ساعت 5 به خانه بیاید..و بدتر اینکه من هم مریض شدم اگر احوالم خوب بود ...به هیچ کس نیاز نداشتم ولی چه ساعت ها که توانی برای در آغوش گرفتنت نداشتم و از خدا میخاستم ای کاش کسی بود تا برای فقط 1ساعت تورا با خیال راحت به او می سپردم  میخابیدم تا اثر داروهایی که تماما برای سرماخوردگی خواب آور هستند از بین میرفت...وروز عید قربان کهاوضاع از این هم بدتر شد و  عضله گردن مامانی گرفت و من دیگر قادر نبودم تورا بغل کنم وشیر دهم وقتی هم به کلینیک شهرک رفتم وآمپول شل کننده عضلات زذم فایده که نداشت هیچ تازه خارش هم گرفتم وظاهرا به این دارو حساسیت داشته ام ...وخیلی ترسیده بودم وگریه میکردم از یک طرف چشمم به تو بود که الان از خواب بیدار میشدی  ومن نمیتوانستم به تو برسم از طرف دیگر اوضاع سرماخوردگی والان هم گردن درد که حتی یک سانتیمتر هم نمی توانستم تکانش دهم...وخلاصه بابایی ساعت 10 خودشو رسوند خونه وبعد اقدامات درمانی از جمله کیسه آب گرمو ماساژ ودادن چندتا قرص بهم حالم خوب شد...وکلی از بابایی تشکر کردم که مثل همیشه دکتر همه مریضی هام فقط خودشه وبس....وخلاصه اولین عید قربانی بود که در کنار تو سپری میکردیم...هرچند بابایی خیلی نگران اوضاع ما بود و مدام میگفت : "دوست دارم تموم مریضی های تو وآنیسا رو یکجا تحمل میکردم ولی شما الان شنگول بودید"

خلاصه اینم یکی دیگه از سختی های غربته دیگه ..که باید خودت از پس تموم مسائل بر بیای ...که خداروشکر فعلا خوبیم یعنی بعد از اقدامی که مثل همیشه دکتر گل خودم ...حمید جونم بهم گفت وانجام دادم سرماخوردگی ام هم خوب شد...وگفت که هرچی دارو بخورم فایده ای نداره که وافعا هم راست میگفت هیچ اثری نداشت...گفت مشکل تو از سینوس هاته وباید اونا رو رم نگه داری از جمله اینکه سشوار بگیری ...ومنم بعداز یک حمام داغ که رفتم ولباس گرم حسابی پوشیدم کلی سشوار گرفتم ودیگه آخرشب اثری از اینهمه مریضی نبود سرماخوردگی که ظهر رفتیم عسلویه توی بازار برای آنیسا خرید ...بینی و گوش من کاملا گرفته بود واصلا صدام در نمی یومد...وانقدر حالم بد بود که همینطور مسیر برگشت بیهوش روی صندلی افتاده بودم...

توهم از بردیا سرماخوردگی تو گرفتی و فقط سرفه میکردی و آبریزش بینی داشتی

سرفه هاتم اونقدر شدید بود که بیشتر وقتا استفراغ میکردی...دکتر ورشویه که دکتر نسبته خوبی هست توی بیمارستان برای این حالتات شربت آزیترومایسین هر 12ساعت تجویز کرد که به نظرم خیلی موثر تر از دیفن بودومقدارشم کمتر بود

اما خداروشکر الان حالت خیلی خوبه ...

واما از شیرین کاری های عسلم بگم

آنیسای من اونقدر ماشالله شیطون شدی که کنترلت گاهی وقتا برام خیلی سخت میشه ...وهمش میخای همه چیزو بادست ودهنت تست کنی

پیشی تو خیلی دوست داری و هر وقت که بابایی بهت میگه " میو..میو " برمیگردی دور اتاق میگردی تا پیداش کنی و واسش ذوق کنی وبعدم مارو مجبور کنی ببریمت پیشش تا صورتتو بمالی بهش ویکم گازش بگیری تا ولش کنی

آویز جلوی درو هم که عاشقشی وبابایی هم همیشه میبرتت پیشش و دستشو میزنه بهش تا تو سرتو بیاری بالا نگاش کنی وبابایی هم بره زیر گلوت وحسابی بوست کنه ...همیشه میگه دیوونه این نگاه کردن سمت بالاشم ...کلی قربون صدقه ات میره و میبوستت...

اصلا یادت داده وقتی میگیم :" دیلینگ ..دیلینگ" تو برمیگردی بهش نگا میکنی و ذوق زده میشی

واز علایق دیگتم که فتم تبلته که وقتی دستمون میبینی شروع به ذوق کردن میکنی و فکر میکنی الان میخایم واست بی بی انشتین بزاریم...

دس دسی هم این روزا زیاد میکنی وقتی بهت میگم شروع میکنی به دست زدن

چهارشنبه یعنی 3 روز دیگه برای عید غدیر داریم میریم اصفهان آخه عقد عمه مرضیه است...وبعدشم عروسی محسن پسر خاله زهراو بعدشم که تاسوعا عاشوراست....نمیدونم این دفعه که بریم کی برمیگردیم ...بابایی که باید جمعه برگرده آخه اورحال شرکت شروع شده بابایی هم که توی قلب کاره حتما باید حضور داشته باشه...وما میمونیم ...هرچند اصلا دلم نیمخاد بمونم ...ودوست دارم بیام خونه خودمون وبابایی رو تنها نزاریم...ولی مطمعنم بابایی خودش قبول نمیکنه و میگه این اورحالیه ...سرمون خیلی شلوغه وشبا همش دیر میام وشما توی خونه تنها هستید...وبرید یه چند روزی آب وهوا عوض کنید...نمیدونم ولی امیدوارم زود بگذره روزهای سخت  بدون بابایی....چون اصلا تحملشو ندارم ومیدونم که بابایی هم براش خیلی سخت میگذره مخصوصا که به قول خودش الان دیگه دوتا شدید...وجای خالیتون بیشتر شده...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)