آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اولین یلدای بهارم...درکنار خاله لیلا اینا...

1392/10/8 0:47
نویسنده : مامانی محبوب
364 بازدید
اشتراک گذاری

اولین یلدای تو در کنار خاله لیلاو عمو غلام وسمانه وسارینا وامیرضاجونم گذشت....که همگیشون به خاطر ما..به خاطر من وتو سختی راه و تحمل کردندو2روز قبلش اومدند پیشمون....وچقدر هم خوش گذشت وما چه بیصبرانه منتظرشون بودیم ...همینطور خاله اینا ...قربونشون برم....چقدر از دیدنشون خوشحال شدم ...توی غربت یه وقتایی که ادم اصلا انتظارشو نداره یه عزیزی درو به روش باز کنه...انگار دنیاروبه آدم میدند...مخصوصا وقتی بدونی اون عزیزان فقط به خاطر تو اومده باشند....هرچقدر این چند روز به خاله اینا میگفتم برید بیرون برای خودتون بگردید...نمیرفتن میگفتن ما فقط اومدیم پیش شما باشیم ..یکم کمک حالت باشم الهی فدات بشم اجی گلم....ایشالله همیشه سلامت باشی وتورو شاد وخوشبخت ببینم.

درهرحال روزهای خوبی بود وخیلی خوش میگذشت با سمانه وامیررضا وسارینا هر روز بازی میکردی ..اصلا دیگه کاری به کار من نداشتی و واسه خودت حسابی خوش میگذروندی هروقت اراده میکردی سمانه وامیر میبردنت تاب تاب...ودیگه بهونه منو نمیگرفتی....خاله اینا چقدر قربون صدقه ات میرفتن و کارهای تو واسشون دوست داشتنی بود...مخصوصا که منو با ناله سدا میکردی وبا دهنت حباب میساختی ...منم هی باریتم خاصی میگفتم جووووونننننم.....وامیرضا وسمانه هم یاد گرفته بودند ادای منو در می اوردند و تو هم گول میخوردی وشروع به حباب سازی میکردی....

خاله لیلا صبحا که زود پامیشدی میومد میبردت عکسارو نشونت میداد....دیگه هر وقت میدیدش بهش میگفتی اچ و اونم کلی ذوق میکرد...

خاله اینا پنج شنبه اخر وقت رسیدند و ماهم جمعه صبح رفتیم پلنگ دره که خیلی خوششون اومد وچای و میوه خوردیم ....عمو غلام هم بالاخره از زیر یه سنگ عقرب گرفت....یه گله گوسفند اولین بار دیدی وخاله لیلا برای اینکه توجه تورو جلب کنه به الاغ میگفت خاله جون اسب و ببین....وکلی باهم دعوا کردیم که باید درستشو بگی و خلاصه خیلی خوش گذشت...عصر هم که رفتیم هتل شیرینو وشام هم رستوران هتل بویدم وبازم خیلی خوش گذشت....ساریناهم که همش دوست داشت تو حسابی باهاش بازی کنی ولی تو بیشتر با امیر رضا جور بودی ....خلاصه روزهای شیرینی بود....

ولی شب یلدا خاله لیلا الهی بمیرم حالش بد شد...وتب کرد...سارینا هم همش استفراغ میکرد...واونطوری که دوست داشتیم پیش نرفت....هرچندبا این تا 1نصفه شب بیدار بودیم وحمید وقا غلام واسمون تار زدندو خوندندوفال حافظ گرفتیم ومیوه وواجیل خوردیم ولی خاله حالش خوب نبود وفرداش بدتر شد وپس فرداهم راهی خونه شدند......ناراحتناراحتناراحتناراحتناراحتگریهگریهگریهگریه

 ومن وتو دوباره تهنا ی تهنا شدیم.....

 

 این چند روز به روایت تصویر...

شب یلدا فقط دوست داشتی انار بخوری و چنگ بزنی منم همش نگران بودم بریزی روی فرش ها..

 

 

 روزهای شاد زندگیت به بلندای شب یلدا

 

 

اینم امیررضای گلم با سمانه جون ..عقشم

 

 

فوتبالیست خاله....الهی فدات بشم

 

 

عقشم ..رستوران هتل شیرینو

 

 

عروسک خوشگلم سارینا

 

دوستون داریم خاله جونی ها که به خاطرما اومدین پیشمون...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

samane
6 دی 92 19:42
الهی من قربون شما دوتا برم. هنوز از پیشتون بر نگشته باز دلمون براتون تنگ شده. الهی فدای انیسا بشم!! همش تو خونه راه میریمو حرفاشو تکرار میکنیم. دوستون داریم زیااااااااااااااااااااااد
نیلوفر
7 دی 92 17:30
خوشتون