آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

کارهای جوجه من در 11 ماهگی....

1392/10/8 1:03
نویسنده : مامانی محبوب
333 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک خوشگلم بالاخره بعد از کلی تمرین کردن "arms up" تونستی انجام بدی اونم وقتی که 10 ماهت بود نمیدونی چقدر قربون صدقه ات رفتم ...اون روز داشتی استخون ماهیچه که عاشقشی رو خیلی خوشمزه میخوردی ...وتو حال خودت بودی که گفتم بزار ازت بپرسم ببینم میتونی نشون بدی...وگفتم "arms up" ودیدم اون دستای کوچولوتو آوردی بالای سرت ..الهی فدات بشم خیلی دوست دارم مامانی...اینم عکسای اون لحظه:

 

 

یکی از کارهای مورد علاقه این روزهاتم اینه که خیلی دوست داری جاهای پرپیچ وخم .. ..و این جور جاها بری...از جمله وسط مبل ها... وقتی هم که میام سراغت بهت میگم ..تو اونجا چیکار میکنی؟...برام موشی موشی میشی تا کاریت نداشته باشم اخه میدونی چقدر عاشق این کارتم...همینطور که توی عکس پیداست...الهی من فدات بشم..نازنینم با اون دندونات...

 

 

 

 

   دیوونه این کارتم مامانجونم....

جدیدا هروقت میخام ازت عکس بگیرم بهت میگم :موش موشی ...موشی من....کو....وتو هم شروع میکنی تا اخرین حد خندیدن وان مماغ فندوقی تو بالا کشیدن ....الهی من فدای اون ادا اطوارت بشم...موش موشکم

 

 

 

فرشته زیبای من...هرچه بیشترمی گذرد بیشتردر قلب و احساسمان نفوذ میکنی....بیشتر به وجودت پی میبریم واینکه الان هستی چه موهبت بزرگی ست...شبی نیست که بابایی این را نگوید...وقتی به توکه مشغول بازی کردن کف اتاق هستی زل میزند...با لبخندی شیرین به من میگوید..محبوبم چقدر خوبه که ما انیسارو داریم ومنهم که هیچ گاه از این پرسش خسته نمیشوم با همان شوق همیشگی میگویم...اره عزیزم خداروشکر....وبازهم این تویی که با شیطنت های شیرینت مارا از دنیا فارغ میکنی....وبدون غم باتوهمراه میشویم....و3تایی بازی نیست که انجام ندهیم...از کشتی گرفتن 3 نفره بگیر...تا چهاردست وپارفتن 3نفری...وهرچی که به فکرمون برسه....قبل اینکه بابایی از شرکت بیادتموم کارهارو انجام میدیم شام درست میکنیم لباسای خوشگل تنمون میکنیم ومنتظر بابایی میشیم وقتی از سرکار میاد خونه دوتایی میریم استقبالش ومیپریم تو بغلش وانقدر محکم بوسش میکنیم که انگار از سفرقندهار برگشته...وبعدش که بابایی لباساشو عوض کرد وبه آبی به سرو صورتش زد...بازیهامون شروع میشه....تا یکی دوساعتی بازی میکنیم وبعدشم بقیه زندگی شام میخوریم ...میوه ...میریم گردش....ولی همش نقل ونبات مجلس مافقط تویی

 

ازشیرن کاریهات بخوام بگم خیلی شیطون شدی خیلی زیاد ..از وقتی چهار دست وپا رفتن ویاگرفتی من همش دنبال توام تا بلایی سر خودت نیاری ویه چیزی دهنت نزاری....جدیدا خیلی دوست داری به یه جایی بلند بشی باستی...هرچند وسط کار میترسی وجیغ میکشی بیام سراغت...مثلا دسته گاز ومیگیری خودتو میکشی بالا...به میز وسط اتاق که عشقته چون همش پرا تنقلاته ومیخای حمله کنی سمتش دیگه نمیترسی و هرطوری هست خودت می ایستی...به میز آینه عقد روی زانو هات فعلا می ایستی وبابایی هم همش نگران این اینه عقدمون تو بلایی سرش نیاری وهمش به من میگه باید جمش کنیم...

یکی دیگه از علایقتم اینه که در اتاقارو همینطور که سینه خزی هسنی دوست داری باز وبسته کنی وانقدر ذوق زذه میشی از این کارت که میای محکم ببندیش میخوره تو صورتت یا سرت اونوقت جیغت در میاد....که مامانی به دادم برس

از کارهای دیگه که خیلی مشغولت میکنه وحسابی در موردش فکر میکنی ..کتابه ...منم مجله های رنگی خیلی شاد میزارم جلوت وتو هم حسابی باهاش مشغول میشی ورقش میزنی .....پاره میکنی

مامانی سعی کردم تو هفته به کارهات نظم بدم یعنی هر روز یه اسباب بازی واست میارم ...مثلا یه روز بازی با مکعب هاست...یه روز بازی باحلقه هوش...یه روز با برج هوش....یه روز با جورچین....یه رروز با کتاب ومجله ...یه روز با جغجغه هات....یه روز با تلفن واسبابا بازی های صدادارت...

دوست دارم از الان زندگیت روی نظم باشه از بچه های شلخته هیچوقت خوشم نمی امد...ولی دختر من منظمه....فدات بشم من ...که لان توی خواب نازی هردفعه نگات میکنم که فرشته کوچولوم چقدر ناز خوابیده...تازه صدای خروپف چی هاتم داره میاد..قربون نفسات بشم من....

دیگه هروقت هم که گرسنه ات بشه میای پیرهنمو میکشیو خودتو میمالی بر سروکلم ونق میزنی..

کلی صداهای جور واجور از خودت تولید میکنی (اگ.....مم...دد...بب...هاپ...اب...اشب....)امشب که داشتی با مجله بازی میکردی وحسابی غرقش شده بودی بابایی اومد کنارت وازت پرسید باباجون چی میبینی...با اون چشمای کوچولوت برگشتی بالا توچشماش زل زدی و گفتی:  اچ  یعنی عکس ....وای خدا دیگه میخاستیم من وبابایی خودمونو بکشیم از بس خوشگل گفتی وقشنگ جواب بابا رو دادی...بابا دوباره ازت هی میپرسید و توهم قشنگ میگفتی اچ  اچ...الهی فدات بشم من

 

 

 

 

جدیدا هم خیلی دوست داری با بابایی چهار دست وپا بری ...مسابقه بدی ...انقدر جفتتون این کارو دوست دارین ...البته فکر میکنم بابایی بیشتر از تو لذت میبره ...چون فقط قربون صدقه ات میره ...وبا هیجان  زایدالوصفی تشویقت میکنه.....وهمش ازت جلو میزنه....وقتی هم تو میخای ازش جلو بزنی میگیره بغلت میکنه وکلی بوست میکنه وهی میگه ...کجا ...کجا میخاستی بری....هان....

الهی من فدای دوتایی تون بشم با این بازی های بی مزه تون....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نیلوفر
3 دی 92 10:45
بالاخره یاد گرفت اوخی موش موشک