آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

شیرین تر از عسل.....یعنی...آنیسا

1392/10/8 1:56
نویسنده : مامانی محبوب
237 بازدید
اشتراک گذاری

از وقتی تو رو دارم تازه معنی شیرین تر از عسل رو میفهمم.....توبرای من شیرین تر از شهدی....شیرین تر از هر شیرینی هستی ...که اگه بهترینشم بخورم ...به پای اون نمیرسه....

نازنین دخترم هر روز برایمان عزیز تر میشوی....شبی نیست که من وبابایی کنار تخت تو خوابیدنت را نظاره گر نباشیم وبرای هم از زیبایی هایت تعریف نکنیم محو ان صورت آسمانی ات میشویم واز ته دل خدارا برای تو شکر میگوییم...

تمام روزم را با تو میگذارانم....دیگر برای خودم هیچ کاری نمیکنم....دیگر نه از استخر خبری ست ونه از باشگاه اروبیک ونه از دوچرخه سواری...نه حتی پیاده روی....نه از کلاس چرم دوزی....وحتی کلاس سه تار هم که به خاطر شما بیشتر ثبت نام کردیم....فرصت نمیکنیم با بابایی شبا بریم....چون بابایی همش درگیر شماست دیگه.....درگیر اینم چه غذایی واسط بپزم خوبه ....چه بازی باهات کار کنم بهتره....میدونی مامانی دوست ندارم فقط بزرگت کنم دوست دارم همه جوره تویی  که مثل گل میمونی وتربیت کنم...توی یه مسیر هدفمند بزارم ...کمکت کنم تا خودتو ..استعداداتو بشناسی...وبفهمی که چقدر توانایی هات بی اندازه ست....امروز یه جمله ای از پروفسور شیچیدا خوندم خیلی برام حالب بود...گفته:هر کودکی در هنگام تولد هوشش از بتهون بیشتر است.

واقعا من به این جمله اعتقاد دارم ....ودوست دارم تو هم این رو بفهمی البته نه مثل من در سن 25 سالگی بلکه توی خردسالی....

توی این پست سعی میکنم از این به بعد کارهای هر ماهت رو بنویسم عسلم...

 

 

میدونی عزیزم تو خیلی باهوش تر از چیزی هستی که من فکر میکنم..

مثلا همین دیروز بود من سرم توی نت حسابی گرم بود توهم هی میومدی خودتو اویزونم میکردی تا بغلت کنم منم واسه اینکه از خودم دورت کنم وبری با اسباب بازی هات که همشون وسط اتاقت پخش کرده بودی بازی کنی ....دیدم کتاب قصه تدی ات ...از همه دورتر افتاده کف اتاق ...همینجوری بهت گفتم ...مامانی برو کتاب قصه تدی تو بیار ..خرسه مهربونه تا واست بخونم برو مامانی....بعد یکم منو نگا کردی وچرخیدی دنبالش گشتی و رفتی تو فکر منم فکر کردم نفهمیدی چی گفتم...دوباره سرگرم لپ تاب شدم ..که دقایقی بعد دیدم چهار دست وپا رفتی روی کتاب و داری ورق میزنی وبا خودت اد بد میکنی......وای خدا اصلا چیزی رو میدیدم باورم نمیشد....مثل اینکه برق گرفته باشتم از جام ذوق مرگ کنان پریدم سمتت وهمش میبوسیدمت و میگفتم /افرین مامان حونم افرین دختر باهوشم.....

ویکی دیگه هم اینکه توی اتاق خواب داشتم ارایش میکردم قبل اومدن بابایی که توی سالن دادت بلند شد که بیا سراغم ...ومنم همونطور که مشغول بودم گفتم آنیسا جونم من توی اتاق خابم مامان بیا اینجا پیش من...روی تختمون....بدو بیا....و عمدا هم دیگه تکرار نکردم ببینم با یه بار تکرار صدامو تشخیص میدی از کجا میاد....که دیدم صدات نمیاد وچند دقیقه بعدش صدای چیلیپ چیلیپ دستات روی سرامیک ها فهمیدم داری میای ....بعدم که سروکله خودت پیداشد....الهی من فدای اون مغزت بشم کع داره اینقدر سریع رشد میکنه....ماشالله مامانی ..ایشاله چشم بد همیشه ازت دور باشه مهلبونم....

 

برای توتوی من که 10 ماه و10 روزشه فکر میکنم اینا خیلی خوب باشهقلب

 

این روزها خیلی بیشتر از قبل بهم وابسته شدی ....همش دوست داری بقلت کنم و شیرت بدم...

صندلی غداتو دوست داری وقتی میزارمت اون تو میدونی الان موقع غذا خوردنه....وهی سرتو تکون میدی...هام هام میکنی....همچنان عاشق بی بی انشتینی.....جدیدا هم که عاشق تاب شدی...وبا گریه باید همش از توی تاب بیارمت....

دوست داری راه بری....وعکس وکارت بازی هم خیلی دوست داری ....با یه کتاب خیلی سزگرم میشی...کلا چیزهای پیچیده اسباب بازی های تودر تو خیلی فکرتو مشغول میکنه...اسباب بازی های ساده دوست نداری....همچنان سر ساعت 10 خوابی ولی روزها خیلی کمتر میخوابی ....

بعد از ساعت 2 هم خیلی بیقراری میکنی....ومنم مجبورم هی نصفه شب با چشمای بسته بیام سراغت

ولی دارم سعی میکنم خابتو مدیریت کنم تا جفتمون کمتر اذیت بشیم....

کارهای در دست اقدام رای خواب گل بانو...

با صدای گریه ات زودی نپرم سراغت 5 دقیقه بزارم به حال خودت شاید آروم شدی

نشدی میام سراغت ولی از شیر وبغل و...اینا خبری نیست..فقط کنار تختت میمونم ونوازشت میکنم...وباهات حرف میزنم ....

در مرحله آخر اگه بازم گریه کرد بغلش میکنیم ولی دوباره بدون شیر....

خلاصه همینطور پله پله باید وابستگی هاتو کم کنم ...دونه دونه....یه دفعه همشو باهم نه....

مامانجونم ایشالله خدا کمکم میکنه...توی این شهر غریب که به غیراز بابایی من هیچ کس و ندارم ...حتما کمکم میکنه تا ایشالله تورو درست تربیت کنم...توکل به خدا...تمام چیزی که به من توان انجام کارها را میدهد....

همیشه دوست دارم .....واز سپری کردن لحظاتم در کنار تو بی اندازه خوشحالم

 

بعضی کارای تو منو تا مرز دیونگی میبره ...و از خود بی خود میکنه

مثلا وقتی

نصفه شبا بغلت مینکم تا شیرت بدم ....توبا چشمای بسته دستای کوچولوت

 

 

 

میلرزه تا شیرتو بخوری......عاشق اون لحظه ام

 

 

 

وقتی داری شیر میخوری وزل میزنی توچشمام وفقط صدای

 

حق حق شیر خوردنتو میشنوم یه صدای زلال وپاک.............. من عاشق اون نفسام

 

 

 

وقتی میری بغل یه غریبه ...ولی همش نگرانی وگریه نمیکنی

 

ولی نگاهت فقط به منه....من عاشق اون نگام

 

 

 

وقتی بابایی دستاتو میگره و دور خونه تاتی میدی تا به من

 

میرسی ذوق میکنی وفرار میکنی تا من بگیرمت وباهات بازی

 

کنم............من عاشق اون شیطنتام

 

 

 

وقتی توی اوج عصبانیتم و دعوات میکنم وتومعصومانه به من

 

نگا میکنی و میخندی برام......من عاشق اون خنده های بی ریام

 

 

 

وقتی میخام ازت عکس بگیرم وبرای اینکه توجهتو جلب کنم

 

میگم موشی موشی من کو وتو بینی فندقی تو تا اخرین حد

 

میکشی بالا ومیخندی برام ................من دیوونه اون موش موشی شدنام

 

با اینهمه کارای شیرین وقشنگ من چی میتونم دیگه به توبگم حز اینکه بگم مثل عسل ...زندگیمو هر لحظه شیرین تر از قبل کردی ....جز اینکه شیرین تر از عسل هستی برام......

 

 

از این پس دیگر فکرنمیکنم هیچ شیرینی بتواند کامم را تا این اندازه شیرین کند..............عسلم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)