آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

اردیبهشت اصفهان بدون بابایی چگونه گذشت...؟

1393/3/7 23:30
نویسنده : مامانی محبوب
303 بازدید
اشتراک گذاری

شنبه 20 اردیبهشت رفتیم اصفهان و1 خرداد برگشتیم اونقدری که فکرمیکردم خوش نگذشت چون بابایی یه روز قبل عروسی عمه تونست بیاد وشب عروس کشون عمه هم رفت....یه شب خیلی دلگیرو غم انگیز ....بابایی باید میرفت تهران چون فرداساعت صبح 8 به مقصدعسلویه پرواز داشت....واون شب خیلی سخت گذشت ....مخصوصا اینکه توی اتوبان به هم رسیدیم .... بابایی توی آژانسی که دربست کرده بود نشسته بودو من وتوهم توی ماشین عمو محمد ...وقتی همو دیدیم کلی برای هم دست تکون دادیم و ذوق کردیم ولی از نوع خیلی غمناکش غمگین....

خلاصه از توبگم که اون چند روز جهاز چیدن عمه که صد البته بگم دیزاینرشم خودم بودم عینک روز عروسی خیلی خسته شدی...هرچند گل سرسبد مجلس بودی با لباس خوشگلت...ولی اذیت شدی دیگه مامان برای تو هیجا بهتر از خونه خودمون نمیشه...

بعد عروسی وخداحافظی تلخی که از بابایی داشتیم وفکر اینکه حالا بابایی با اونهمه خستگی عروسی  باید بره تهران وتازه فرداشم تاشب بایدتوی شرکت  سر پا باشه خیلی ناراحتم میکرد...

ولی تو توی هوای اردیبهشتی اصفهان و فضای باز خونه مامانی و کلی ناز ونوازش که اطرافت بود...حسابی کیف کرده بودی ودلت نمیخاست اونجا رو ول کنی وبری توی گرمای  طاقت فرسای عسلویه تو خونه حبس بشی تا دم غروب بشه  بلکه بتونی یکم بیرون بری....

به همین خاطر یعنی بیشتر به خاطر تو...هفته بعدشو اصفهان موندیم...هرچند بابایی خیلی دوست داشت که بریم پیشش....ولی ایندفعه پا روی دلم گذاشتم و موندم...برای اولین بار خاستم که بابا رو تنها بزارم....

اون هفته ای که اصفهان بودیم خیلی بهت خوش گذشت ...

که به روایت تصویر برات شرح میدم...

مامانی رو دوست داشتی ولی آقاجون وبیشتر ....بغل اون میرفتی بغل مامانی نه....آقاجونو بوس میکردی ولی مامانی و نه....انقدر که این مامانی تورو دوست داره وقربون صدقه ات میره ودوست داشت یکم بری بغلش ولی همش به آقاجون چسبیده بودی...وقتی میخابید اصلا نمیتونستی ببینی خابه..میرفتی انقدر بوسش میکردی تا بیدار بشه....اونم که از خدا خاسته توی اوج خابم که بود پامیشد کلی باهات بازی میکرد..

با امیر رضا ومسعود هم که جسابی جور شدی مخصوصا ایندفعه که میبردنت بیرون توی کوچه تا بدو بدو کنی وازسوپری هم واست قاقالی لی و اینا میخریدن دیگه بیشتر مجذوبشون شده بودی...

این چند روز که اونجا بودی همش دنبال گشت وگذاربودی ....وما پنجشنبه با دایی جسین وزندایی ومامانی رفتیم فرودگاه...اونجا تو تب داشتی وفقط با دایی اینا تند تند بای بای میکردی ومیگفتی ..وفت..وفت...

بابایی توی  فرودگاه عسلویه بیصبرانه منتظرمون بود...تا بریم پیشش و زندگیمونو دوباره شروع کنیم...

من

و

تو

و

بابایی

.....

اینهم دوهفته از بهترین روزهای زندگی شیرینمان.....

 

 

 

قبل از رفتن به عروسی عمه مرضیه

 

 

نمایشگاه طلا وجواهر پل شهرستان- به همراه خاله زهرا ونیلوفر

 

 

باغ وحش صفه-به همراه دایی حسین زندایی راضیه ومامانی خاله زهرا ونیلوفرو مسعود جونم

 

آهو...

 

خرگوش هارو خیلی دوست داشتی ولی  خاله زهرا هر کاری کرد پفکتو بدی بهشون ندادی و همشو خودت

خوردی...خخخخ......آخه بچه ام انقدر حیوون دوست...

 

 

قفس میمون ها.....

 

 

میدان نقش جهان

 

 

 

 

عاشق اشپ (اسب) ها بودی وچشم ازشون برنمیداشتی

 

 

دایی حسین وخاله زهرا رو  اون روز خیلی خسته کردی ولی بهت خیلی خوش گذشت....

 

 

 یه صیح زیبا در حیاط باصفای مامانی...

 

 

تو خودت باغ گلی  ....عزیزم...

 

 

اصلا هروقت میریم خونه خاله زهرا باید یه دور سوار این صندلی بشی ...دیگه وقتی یه دوپی (توپ) هم توبغلت

باشه دیگه آخر آرامشه برات....

 

 

اینم از کارای مامانی ....به قول خودش دختری در جانگلای شمال....(.با لهجه شمالی)...آخه تازه از مسافرت

شمال برگشته بودند..یکم جو گیر بود...خخخخ)

 

پسندها (2)

نظرات (1)

نیلوفر
7 خرداد 93 20:12
وای که چقدر خوش گذشت