تولد 8ماهگی نی نی عسل
روزها میگذرند وتو مثل یک فرشته زیبا در مقابل دیدگانم هر روز قد میکشی و بزرگتر میشوی
گاهی میترسم از این گذر سریع زمان...
میترسم انچنان که باید برایت مادری نکنم...میترسم لیاقتت را نداشته باشم ...میترسم از سخن ناشایست ...میترسم ازنگاه بد....میترسم از رفتار نادرست....میترسم کاری کنم که نباید...وتو ببینی و از من ...از من مادر بیاموزی....از خودم شرمم میشود....از ان روز میترسم...
خدایا همتی....
خدایا کمکی...
خدایا تنهایم نگذار....
بگذار انی باشم که میخواهی ومیخواهم....
خدایا خودت گفته ای دعای مادر را اجابت میکنی...
خدایا ازت میخواهم به من توانی بدهی که این با ارزش ترین امانتت را به بهترین ها برسانم
خدایا از ته دل ایمان دارم که دخترم همیشه درپناه توست ...همیشه مراقبش باش ....
ونگذار که لحظه ای به حال خود باشد...وبگیر از ان تمام چیزهایی را که تورا از او میگیرد...
نکند روزها بگذرند برایم یک مشت حسرت بماند...
خدایا تنها شوق درونم را خودت میدانی وبس...
چه روزهای بزرگی در سر دارم ...چه آرزوهایی... چه موفقیت هایی که در دل دارم ...پنهان نمی کنم ..خدایا خودت در دلم انداخته ای دیگر..؟؟...مگر میشود این روزهای خوش را که قند در دلم اب میکند...تو نخواهی ...؟؟....مگر میشود تو خوشبختی معصوم ترین هدیه ای که به من دادی نخواهی؟؟..
.
خدایا امروز 7ماه از زمینی شدن دختر نازم میگذرد...
خدایا ...
یه یمن این روز 7بار سجده شکر میخوانم...
7بار برای سلامتی اش صدقه میدهم...
7بار دعای خیرم را روی سجاده پرا از گناهم از زبان میگذارانم....
7بار دورش میگردم تا بلا گردان تمام دردهایش شوم....
خدایا شکر میگویمت که تا به امروز با زیباترین پیوندی که به دل من وحمیدم زدی ...خوشبخت ترین زن هستم و امروز آغاز هشتمین ماه مادری ام است...مادری خوشبخت...که هر روز با نفسهای دردانه ام ...با خنده های بی بهانه اش....زندگی به رویم لبخند میزند....
خدایا خوشبختی ام را مستدام کن
خدایا عشق به همسر و فرزندم را تا ابد در دلم زنده نگه دار و نگذار ..دنیا ...
لحظه ای مرا از انها غافل کند...
خدایا ایمان دارم که هستی و زندگی ام همیشه در پناه توست...
امروز همه چیز آماده کردم تا به مناسبت این روز قشنگ که تو 7 ماهت تموم شد یه جشن کوچیک 3 نفره بگیریم...از صبح کلی تدارکات دیدم و خودم واست کیک درست کردم و خلاصه قبل ساعت 5 که بابایی بیاد دست وصورتتو شستم و لباساتو عوض کردم وگذاشتمت تو روروئکت و در ورودی سالن و باز کردم تا برای اولین بار خودت بری استقبال بابایی...ساعت 5 شد بابایی نیومد...گفتم نکنه امروز نیاد...؟؟..ولی گفتم حتما میاد ...هی بهت که جلوی در اوه.. اوه... میکردی میگفتم بگو بابایی کجایی؟..بیا دیگه...بابایی..وتو باز میگفتی اوه اوه...خلاصه ساعت که شد 5/15 فهمیدم دیگه بابایی نمی یاد و عصبانی زنگ زدم بهش که چرا نیومدی و الهی بمیرم بابایی هم خسته بود وگفت دلم میخواست بیام ولی محبوبم دستم بند بود از دستش ناراحت بودم ولی اونموقع اصلا درکش نکردم وفقط نگام به تو بود که چقدر جلوی در منتظربابایی ات بودی...وبا عصبانیت با بابایی حرف زدم وبعدش کلی ناراحت شدم...خلاصه حوصلمون کلی سر رفته بود که با همدیگه رفتیم توی پارک جلوی خونه و یه سرهم رفتیم فروشگاه خریدو قبل ساعت 8 که بابایی بیاد اومدیم خونه و دوباره اماده شدیم و تو هم با روروئکت رفتی استقبال بابایی ...منم توی آشپزخونه داشتم چایی دم میکردم که صدای قربون صدقه بابایی بلند شد وکلی خوشحال شده بود که تو رفته بودی جلوی در منتظرش...وجشن ما با ااومدن بابایی شروع شد کلی آهنگ گذاشتیم رقصیدیم عکس گرفتیم شام خوردیم ..کیک خوردیم...
کلی خوش گذشت...ومنم اصلا از دست بابایی ناراحت نبودم وهرچقدر خواست دلیل دیر اومدنشو توضیح بده نذاشتم و گفتم میدونم عزیزم ....
به چهره حسته اش که نگاه میکردم دیگه نیازی به توضیح نداشتم...ولی به خاطر ما پر از انرژی بود ...
دختر گلم توباید خیلی قدر پدر گلتو داشته باشی...
بابایی تو بیشترمواقع خسته است اما شکسته نیست. دلتنگ است اما نظر تنگ نیست . دلخوراست
اما حسرتخور نیست . زخم خورده است اما متنفر نیست . مصمم است اما متعصب نیست. معتقد است
اما متحجر است .اهل عقیده است اما اهل خرافه نیست .
دستگیر است اما حالگیر نیست .
مرامش مدارا و مروت است. دست پدرت خیر است . قدم پدرم خیر است . کلامش خیر است................
خوش به حال تو که پدری داری که برایت فداکار است و وجودش سرشاراز عشق است و مطمئنم تو عاشق پدرت خواهی شد همانگونه که من عاشق پدرت شدم................. چه روزگار قشنگی با پدرت خواهی داشت ....چقدر منتظر ان روزها هستم ...
عزیزم شاید این اولین باری بود که به خاطر تو از دست بابایی ات واقعا ناراحت شده بودم وبعدشم وقتی اونهمه خستگی رو پشت اون خنده های شیرینش مخفی میکرد خیلی از خودم بدم اومد ودوست داشتم دستای زحمت کشش رو غرق بوسه کنم...
واین طوری شدکه مامانی تو وارد هشتمین ماه زندگی ات شدی تازه با کلی اتفاق قشنگ....
...
2تا مروارید بالایی ات هم جوانه زدند...عزیزم
مبارکت باشه عزیزتر ازجانم
8ماهگی
و
دندونای خوشگلت
دوتا اتفاق خیلی قشنگ
یه کار خیلی قشنگ دیگت اینه که بدون کمک ما وقتی میخوابونیمت روی زمین تند تند واسه خودت
میچرخی ودمرو میخوابی
به خاطر گرمی هوای جم واینکه نتونستم طول روز با همدیگه بریم از خونه بیرون وخرید کنیم مجبور شدم از خلاقیتم استفاده کنم ونتیجه اش هم مثلا شمعی شد که روی کیکت گذاشتم ...ببخش دیگه مامانی جونم..ولی عوضش کیک ایلی اوشمزه ای پختم واست که نگو ونپرس...