برای خودم...
تمام روزها دستم بند بود
سرم گیج وپایم در بندبود
وقت زیادی نداشتم که با تو بازی کنم
لحظاتم راتنها باتو باشم وباتو دم سازی کنم
باید لباسهایت را می شستم و تمیز می کردم
باید خیاطی می کردم وفکر غذایی لذیذ می کردم
برای همین وقتی کتاب قصه ات را می آوردی
تا در لذت خواندن آن مرا هم سهیم کنی
چاره ای نداشتم جزاینکه بگوییم:"بعدا عزیزم بعدا"
شب ها که به بالینت می آمدم
لحافت را مرتب می کردم،به دعایت گوش می کردم
چراغ را خاموش می کردم وپاورچین پاورچین از اتاقت بیرون می امدم تا مبادا بیدار شوی و من به کارهایم برسم
...
...
...
واکنون آرزو می کنم ای کاش لحظه ای بیشتر پهلویت مانده بودم
چون زندگی کوتاه است مثل عمرحباب وسالها به تندی می گذردوبا شتاب....
بچه ها هم خیلی زود بزرگ می شوندتا پادر میان بگذارند،دیگر کنارت نیستندتارازهایشان را باتودر میان بگذارند...
...
...
کتاب های قصه در گوشه ای افتادند،زیر غبار گذشت زمان ،
اسباب بازی های خسته وخاکستری از تنهایی به گوشه ای پناه برده اند
نه بوسه شبخری
نه دعای شب هنگامی
نه لبخندی،نه پیامی
هرچه بوده گذشته همه مربوط به دیروز بوده نه فردا
دست هایم که روزی بند بودند و پر کار ، اکنون آرام اند وبیکار و روزها هم طولانی وبی شمار........